۱۳۹۹ آبان ۷, چهارشنبه

داستان دوستی من با کبوترهای روی بام

 داستان دوستی من با کبوترهای روی بام از یک شام خانوادگی شروع شد.
پسرخانواده ته ظرفش مقداری غذا مانده بود که سیر شد و دست از خوردن کشید. بر عکس آن دخترخانواده مثل همیشه تا آخرین دانه های غذای ظرفش را خورد سپس هر دو شکرخدا گفتند و از مادر خانواده تشکر کردند. چند لحظه بعد مادر خانواده از من خواست که پسر خانواده را نصیحتی کنم تا از اسراف و دور ریز غذا جلو گیری شود، من نیز از مادرخانواده خواستم تا چوبهای معروف نصیحت را برایم بیاورد، بعد که چوب‌ها را آورد یادم افتاد آن چوب‌ها مربوط به یک نصیحت دیگری ست و کنار گذاشتم. 
سپس به پسر خانواده گفتم: هیچ  می‌دانی این پرنده‌های پشت پنجره که از صبح زود جیک جیک کنان  بیدار می شوند تا شب که می‌خواهند بخوابند این‌همه بال و پر می‌زنند و آسمان و زمین را به هم می‌دوزند فقط  برای اینکه بتوانند همین مقدارغذایی که تو نمی‌خوری و باید دور ریخته شود را دانه به دانه از این‌ور و آن‌ور پیدا کنند تا شکم خودشان و جوجه های‌شان را سیر کنند!
در وعده غذایی بعدی متوجه شدم نصیحتم روی پسرخانواده تاثیرگذاشته و کارساز افتاده. پسر خانواده دیگر تا آخرین دانه‌های غذایش را می‌خورد تا اسراف نکرده باشد. حالا اما دختر خانواده در هر وعده نیمی از غذایش را نمی خورد و برای پرنده‌ها کنار می گذارد.

مجید پرست تاش زمستان92

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر