۱۳۹۹ آبان ۳, شنبه

عقل کجا پی برد شیوه سودای عشق


عقل کجا پی برد شیوه سودای عشق
باز نیابی به عقل سر معمای عشق
....................................................
 
سالها پیش رفیقی با کیفیت و با ظرفیت داشتم به نام «قدرت» که بچه محله مان بود. اولین‌بار در زمان خدمت سربازی و هنگام سیگار کشیدن‌های یواشکی پشت کانکس‌های لجستیک با او آشنا شدم. یکی از ویژگی های منحصر به فرد قدرت این بود که وقتی صحبت می‌کرد تمام اعضای بدنش تبدیل به زبانش می‌شد. مخصوصا زمانی که خاطره یا اتفاقی را بازگو می‌کرد تمام صورت و دست و پا و سایر اندامش همراه زبان حرکت می کرد، جوری که اگر صدایش را قطع می‌کردی و فقط تصویرش را می‌دیدی کاملا متوجه می‌شدی در مورد چه چیزی حرف می زند. حالا به این حرکات موزون، قد کوتاه و اندام قلمبه و ادبیاتی که فقط ته تهران پیدا می شود را هم اضافه کنید تا تصور این موجود شگفت انگیز برایتان آسان‌تر شود.
 
سال 1376 و اواسط دوره خدمت سربازی جهت انجام ماموریتی با  قدرت _که یک ستوان دوم رسمی بود و آن زمان به یکی از صمیمی ترین رفقای من تبدیل شده بود_همسفر مشهد شدیم. در آخرین روز ماموریت فرصتی دست داد تا به زیارت حرم امام رضا مشرف شویم. از صحن کهنه وارد شدیم و کم کم مسیر را همراه جمعیت تا نزدیک‌های ضریح منور طی کردیم. در فاصله ای کمتر از چهار پنج متر دورتر از ضریح کنار هم ایستادیم و عرض ادب می کردیم که شروع کرد به بهانه گرفتن مثل بچه ها، که الا و بلا من باید بروم آن جلو و ضریح را بچسبم.

به قدرت گفتم :
آخه گلابی، مگه داری با امام رضا  قایم باشک بازی می‌کنی. فکر کردی تا حتما نری اون جلو و دست به ضریح نزنی و ساک ساک نکنی ازتو قبول نمی‌کنند! مهم اینه که توی این فضای ملکوتی  حضور داری و همین قدر قریب داری عرض ادب می‌کنی و در این اتمسفر داری نفس می‌کشی. حالا چند متر این ور تر یا اون ورتر چه فرقی دارد! از همینجا که ایستادی هرکاری داری بگو، می شنود، آقا سمیع  و رئوف هستند.
قدرت هم در پاسخ به من گفت :
درست که بچه تهرونم و بزرگ شده ته شهباز ولی اجدادمون از لرهای الیگودرز بودند که زمان مشروطه به تهران اومدند. در مرام ما وقتی می‌آییم زیارت تا نریم اون جلو و ضریح را نچسبیم زیارتمون قبول نیست. از این قرتی بازی ها که تو می‌گی هم بلد نیستم. منم که با این هیکل قناص و این‌همه تیر و ترکش که توی تنم هست نمی‌تونم برم قاطی جمعیت. بجای اینکه وایستی کنار من و زر مفت بزنی برو یه راهی برام بازکن شاید دستم به ضریح برسه
دلم برایش سوخت و چند دقیقه ای تلاش کردم شاید از بین جمعیت بتوانم راهی برایش باز کنم ، ولی موفق نشدم و از خیرش گذشتم. قدرت را  به زور از زیر دست و پای جماعت بیرون کشیدم و بردمش بیرون از رواق‌ها.

در صحن آزادی کفش‌‌مان را پوشیدیم و قدرت یک سیگار روشن کرد و رو به گنبد ایستاد و شروع کرد زیرلب غرغر کردن و به حضرت گله کردن. درهمین لحظه چیزی در انتهای صحن دیدم و چشم و دلم به تصویر خیره ماند و جرقه ای در ذهنم ایجاد شد.
رفتم پیش قدرت و گفتم:

اگه همین الان اعتراف کنی که دردت تیر و ترکش نیست بلکه دچار مُنگلیسم و سندروم داون هستی شاید بتونم برات کاری بکنم تا به مرادت برسی.
قدرت به رسم بلبل زبانی همیشگی برگشت که فحشی نثار من کند ولی ناگهان صدایش لرزید و حرفش را قورت داد و لحنش عوض شد و با بغض گفت :
آره، راست می‌گی. الان دقیقا به این نتیجه رسیدم که واقعا مُنگلم. آدمی که با اینهمه زخم و جراحت هنوز داره راست راست راه می‌ره، آدمی که با مرام ترین رفقاش در قطعه‌ی شهدای بهشت زهرا خوابیدن، آدمی که این‌همه راه از تهرون میاد مشهد و بعد از یک هفته فقط یک‌بار می‌تونه بیاد زیارت و در این یک‌بار هم دستش به ضریح نمی‌رسه قطعا عقب مونده ست. اگه رنجش از منگلیسم نیست پس چیه!؟ 
اشک هایش را پاک کردم و دستش را گرفتم و به انتهای صحن بردمش، همان چشم اندازی که جلب نظر کرده بود، به این امید که برایش گره گشایی کنم.

تعدادی از بیماران یک آسایشگاه روانی را به قصد توسل وشفا برای زیارت آورده بودند و در یک صف منظم به همراه چند پزشک و مراقب و با همراهی چند تن از خادمان حرم در حرکت به سمت رواق‌ها و نهایتا ضریح بودند.
قدرت را بردم کنار این صف و گفتم: 
فقط کافیه داخل این صف بشی و همان حرکاتی که موقع بازگو کردن خاطرات برای من انجام می‌دی را اینجا برای خودت تعریف کنی و انجام بدی. 
قدرت که خودش ختم رندان باهوش بود وبا گفتن ف تا فرحزاد می‌رفت ناگهان چشمانش برقی زد و متوجه منظورم شد و پرید توی صف و همان حرکات را انجام داد. من هم رفتم و دسته ویلچر یکی از همان بیماران که به زحمت داشت حرکت می‌کرد را گرفتم و به بهانه کمک همراه این صف شدم.
با راهنمایی خادمان و همکاری مردم و از برکت وجود فرشتگان نازنینی که در صف بودند بسته ترین راه ها باز شد و تمام موانع مرتفع شد و قدرت به سادگی یک اعتراف کوچک به جنون موفق به وصال شد و یکی از شیرین ترین خاطرات سفر به مشهد و بارگاه رضوی برای او و من رقم خورد.
..................................................................................
 
تقدیم شد به روح پاک جانباز شهید  قدرت اله دارابی
26شهریور99



هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر