اولش با خودم اینطور بستم که «پتو رو بکش روی سرت بخواب، ارزش نداره» اما نشد. هم سایلنت یادم رفت هم دایورت. بعد که برگشتم به تنظیمات اولیه کارخانه دیدم راه گریز ندارم، درست مثل یک زندانی که شمارش روزها را روی دیوار خط میکشد مجبورم به خط انداختن روی این دیوار تا فراموش نکنم.
هراکلیتوس از نخستین فیلسوفان یونان که او را گوینده سخنانی نامفهوم میشناسند حدود دوهزاروپانصد سال پیش در جایی گفته «ما در یک رودخانه هم پا میگذاریم هم پا نمیگذاریم، ما هم هستیم هم نیستیم». اینکه او چه میگوید و دیگران چه میشنوند و تفسیر میکنند بماند برای اهلش، هراکلیتوس اگر میتوانست جور دیگری غیر ازین بگوید دریغ نمیکرد، او همانگونه که جهان را دیده گفته و من هم دوست دارم همانگونه که او گفته بشنوم، حتی اگر فهم نکنم و تا پایان عمر با این تجربه مواجه نشوم. اما در بین نامفهوم گویان جهان مَهین خانم چیز دیگری ست. پیرِ زنده دلی که حتی امضاء ندارد، چون سواد ندارد و تمام عمر پای برگهها را نخوانده انگشت و مهر زده. یک تهرانی اصیل با خرده فرهنگهای ته تهران و دایرةالمعارفی سرشار از غلط غلوطهای کلامی. یکبار که مهین خانم سر سجاده مشغول نماز بود، نوهها شروع کردند به قیل و قال و بازی و بپر بپر در اطرافش، مهین خانم بعد از تشهد و سلامِ پایانِ نماز بلافاصله تعقیبات را با پرتاب مهر و تسبیح و دمپایی و هرچیز که دسترس بود به سمت نوهها آغاز کرد و فریاد میزد که: سلاطون بگیرید الهی، فلان فلان شدهها دو دیقه بتمرگید خب، مگه زمین میخ داره، مثلا اومدم دو رکعت نماز به کمرم بزنم، نفهمیدم چی فهمیدم.
پیش ازین هر بار یاد تعقیبات نماز مهین خانم و جمله آخرش میافتادم به خنده ختم میشد، امروز اما جور دیگری ست. در اولین روز از چهل و نمیدانم چند سالگی با خودم مرور میکنم و برای خودم چرتکه میاندازم. به پلک زدنی گذشت اما ضرر نکردم. به مراد نرسیدم ولی به قدر وسع تلاش کردم که «راه بادیه رفتن به از نشستن باطل». با اینکه چیزها فهمیدم ولی هنوز « نفهمیدم چی فهمیدم» و این اصلا هم خنده ندارد.
عکس نوشت: چیزی نیست، خوبم. اخیرا چیزی به سرم خورده. گویا در زمان درست، به جای درست خورده.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر