۱۳۹۹ آبان ۱۸, یکشنبه

روز پرتقالی

 

                                   
مرد میانسال و کهنه پوش گاری پرتقال هایش را به کنار کوچه کشید و به بهانه خرید سیگار با  آزاد کچل _بقال قدیمی محل_ که عشق شعر هم هست گرم صحبت شد. لحظاتی بعد صدای شعر خوانی مرد کهنه پوش توجهم راجلب کرد، خودم را از صف نانوایی جدا کردم وبه صدا نزدیکتر شدم. مرد پرتقالی داشت اشعار رزم رستم وسهرابِ شاهنامه را از حافظه، مسلط و روان برای آزادکچل می خواند. ده دقیقه تمام ادامه داد بی هیچ تپق زدنی، گویی کل شاهنامه را در حافظه داشت. با روشن کردن سیگار دوم گرم توضیح و تفسیر برخی ابیات شد و حتی مقایسه آنها با برخی آیات و روایات که ناگهان  اخترخانم عجوزه ی فضول محل با کاسه ای در دست به قصد خرید کشک وارد بقالی آزادکچل شد و اینگونه بزم تمام شد.

در آن لحظه تنها کاری که از دستم بر آمد این بود که نوبتم را به نفر جلویی بسپارم و از صف خارج شوم، مرد پرتقالی کهنه پوش را سر تا به پا، یک دل سیر سیاحت کنم، تا تصویرش برای همیشه در خاطرم بماند. پنج کیلو هم از پرتقالهای شهسواری او خریدم بدون آنکه هیچ چانه ای بزنم.


28آذر91
خیابان طیب

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر