آنچه اینجا مینویسم، خوب یا بد، تمیز یا کثیف، خیر یا شر، همان است که در ازل قلم برایم نوشت ومن برایت مینویسم. چه بسا انسان ماجراجو میان نوشته هایش یا خود را جستجو می کند یا ردی از دوست که هر دو موجب رستگاری ست و مفرح ذات.
۱۳۹۹ آبان ۷, چهارشنبه
داستان دوستی من با کبوترهای روی بام
پسرخانواده ته ظرفش مقداری غذا مانده بود که سیر شد و دست از خوردن کشید. بر عکس آن دخترخانواده مثل همیشه تا آخرین دانه های غذای ظرفش را خورد سپس هر دو شکرخدا گفتند و از مادر خانواده تشکر کردند. چند لحظه بعد مادر خانواده از من خواست که پسر خانواده را نصیحتی کنم تا از اسراف و دور ریز غذا جلو گیری شود، من نیز از مادرخانواده خواستم تا چوبهای معروف نصیحت را برایم بیاورد، بعد که چوبها را آورد یادم افتاد آن چوبها مربوط به یک نصیحت دیگری ست و کنار گذاشتم. سپس به پسر خانواده گفتم: هیچ میدانی این پرندههای پشت پنجره که از صبح زود جیک جیک کنان بیدار می شوند تا شب که میخواهند بخوابند اینهمه بال و پر میزنند و آسمان و زمین را به هم میدوزند فقط برای اینکه بتوانند همین مقدارغذایی که تو نمیخوری و باید دور ریخته شود را دانه به دانه از اینور و آنور پیدا کنند تا شکم خودشان و جوجه هایشان را سیر کنند!
در وعده غذایی بعدی متوجه شدم نصیحتم روی پسرخانواده تاثیرگذاشته و کارساز افتاده. پسر خانواده دیگر تا آخرین دانههای غذایش را میخورد تا اسراف نکرده باشد. حالا اما دختر خانواده در هر وعده نیمی از غذایش را نمی خورد و برای پرندهها کنار می گذارد.
مجید پرست تاش زمستان92
۱۳۹۹ آبان ۳, شنبه
عقل کجا پی برد شیوه سودای عشق
عقل کجا پی برد
شیوه سودای عشق
باز نیابی به عقل
سر معمای عشق
....................................................
سالها پیش رفیقی
با کیفیت و با ظرفیت داشتم به نام «قدرت» که بچه محله مان بود. اولینبار
در زمان خدمت سربازی و هنگام سیگار کشیدنهای یواشکی پشت کانکسهای لجستیک با او
آشنا شدم. یکی از ویژگی های منحصر به فرد قدرت این بود که وقتی صحبت میکرد تمام
اعضای بدنش تبدیل به زبانش میشد. مخصوصا زمانی که خاطره یا اتفاقی را بازگو میکرد
تمام صورت و دست و پا و سایر اندامش همراه زبان حرکت می کرد، جوری که اگر صدایش را
قطع میکردی و فقط تصویرش را میدیدی کاملا متوجه میشدی در مورد چه چیزی حرف می
زند. حالا به این حرکات موزون، قد کوتاه و اندام قلمبه و ادبیاتی که فقط ته تهران
پیدا می شود را هم اضافه کنید تا تصور این موجود شگفت انگیز برایتان آسانتر شود.
سال 1376
و اواسط دوره خدمت سربازی جهت انجام ماموریتی با قدرت _که یک ستوان دوم رسمی
بود و آن زمان به یکی از صمیمی ترین رفقای من تبدیل شده بود_همسفر مشهد شدیم. در
آخرین روز ماموریت فرصتی دست داد تا به زیارت حرم امام رضا مشرف شویم. از صحن کهنه
وارد شدیم و کم کم مسیر را همراه جمعیت تا نزدیکهای ضریح منور طی کردیم. در فاصله
ای کمتر از چهار پنج متر دورتر از ضریح کنار هم ایستادیم و عرض ادب می کردیم که
شروع کرد به بهانه گرفتن مثل بچه ها، که الا و بلا من باید بروم آن جلو و ضریح را
بچسبم.
به قدرت گفتم :
آخه گلابی، مگه
داری با امام رضا قایم باشک بازی میکنی. فکر کردی تا حتما نری اون جلو و
دست به ضریح نزنی و ساک ساک نکنی ازتو قبول نمیکنند! مهم اینه که توی این فضای
ملکوتی حضور داری و همین قدر قریب داری عرض ادب میکنی و در این اتمسفر
داری نفس میکشی. حالا چند متر این ور تر یا اون ورتر چه فرقی دارد! از همینجا که
ایستادی هرکاری داری بگو، می شنود، آقا سمیع و رئوف هستند.
قدرت هم در پاسخ
به من گفت :
درست که بچه
تهرونم و بزرگ شده ته شهباز ولی اجدادمون از لرهای الیگودرز بودند که زمان مشروطه
به تهران اومدند. در مرام ما وقتی میآییم زیارت تا نریم اون جلو و ضریح را
نچسبیم زیارتمون قبول نیست. از این قرتی بازی ها که تو میگی هم بلد نیستم. منم که
با این هیکل قناص و اینهمه تیر و ترکش که توی تنم هست نمیتونم برم قاطی جمعیت.
بجای اینکه وایستی کنار من و زر مفت بزنی برو یه راهی برام بازکن شاید دستم به
ضریح برسه!
دلم برایش سوخت و
چند دقیقه ای تلاش کردم شاید از بین جمعیت بتوانم راهی برایش باز کنم ، ولی موفق
نشدم و از خیرش گذشتم. قدرت را به زور از زیر دست و پای جماعت بیرون کشیدم و
بردمش بیرون از رواقها.
در صحن آزادی کفشمان
را پوشیدیم و قدرت یک سیگار روشن کرد و رو به گنبد ایستاد و شروع کرد زیرلب غرغر
کردن و به حضرت گله کردن. درهمین لحظه چیزی در انتهای صحن دیدم و چشم و دلم به
تصویر خیره ماند و جرقه ای در ذهنم ایجاد شد.
رفتم پیش قدرت و گفتم:
اگه همین الان
اعتراف کنی که دردت تیر و ترکش نیست بلکه دچار مُنگلیسم و سندروم داون هستی شاید
بتونم برات کاری بکنم تا به مرادت برسی.
قدرت به رسم بلبل
زبانی همیشگی برگشت که فحشی نثار من کند ولی ناگهان صدایش لرزید و حرفش را قورت
داد و لحنش عوض شد و با بغض گفت :
آره، راست میگی.
الان دقیقا به این نتیجه رسیدم که واقعا مُنگلم. آدمی که با اینهمه زخم و جراحت
هنوز داره راست راست راه میره، آدمی که با مرام ترین رفقاش در قطعهی شهدای بهشت
زهرا خوابیدن، آدمی که اینهمه راه از تهرون میاد مشهد و بعد از یک هفته فقط یکبار
میتونه بیاد زیارت و در این یکبار هم دستش به ضریح نمیرسه قطعا عقب مونده ست.
اگه رنجش از منگلیسم نیست پس چیه!؟
اشک هایش را پاک
کردم و دستش را گرفتم و به انتهای صحن بردمش، همان چشم اندازی که جلب نظر کرده بود،
به این امید که برایش گره گشایی کنم.
تعدادی از
بیماران یک آسایشگاه روانی را به قصد توسل وشفا برای زیارت آورده بودند و در یک صف
منظم به همراه چند پزشک و مراقب و با همراهی چند تن از خادمان حرم در حرکت به سمت
رواقها و نهایتا ضریح بودند.
قدرت را بردم
کنار این صف و گفتم:
فقط کافیه داخل
این صف بشی و همان حرکاتی که موقع بازگو کردن خاطرات برای من انجام میدی
را اینجا برای خودت تعریف کنی و انجام بدی.
قدرت که خودش ختم
رندان باهوش بود وبا گفتن ف تا فرحزاد میرفت ناگهان چشمانش برقی زد و متوجه
منظورم شد و پرید توی صف و همان حرکات را انجام داد. من هم رفتم و دسته ویلچر یکی
از همان بیماران که به زحمت داشت حرکت میکرد را گرفتم و به بهانه کمک همراه این
صف شدم.
با راهنمایی
خادمان و همکاری مردم و از برکت وجود فرشتگان نازنینی که در صف بودند بسته ترین
راه ها باز شد و تمام موانع مرتفع شد و قدرت به سادگی یک اعتراف کوچک به جنون موفق
به وصال شد و یکی از شیرین ترین خاطرات سفر به مشهد و بارگاه رضوی برای او و من
رقم خورد.
..................................................................................
تقدیم شد به روح
پاک جانباز شهید قدرت اله دارابی
26شهریور99
۱۳۹۹ مهر ۲۴, پنجشنبه
من یک لبم و هزار خنده (نامه ای برای معصومه)
![]() |
اشتباه از شما نبود
تقصیر من هم نبود!
به جان مادرم
خودکشی هم نبود
زنگ که زدم
اشتباهی
پنجره را
جای در باز کرد
گفتم از شیراز نامه دارید
به جای پلهها
باز اشتباهی
مثل پرندهها از پنجره پرواز کرد.
داشتم شعر
«اشتباه پستچی» از سارا محمدی اردهالی را میخواندم که ناگهان پیغامی از تو در
واتساپ دینگ دینگ کرد. لبم به خنده باز شد. باورم نمیشد بعد از مدتها دوری و بیخبری
یک داستان برام نوشته باشی و ارسال کرده باشی. از همون دست نوشتههایی که
دوران اوج فیسبوک هفتگی و بی وقفه مینوشتی، داستانهای خودت. همونها که با اشتیاق
نوش میکردیم و تا مدتها زیرش گعده داشتیم و تشویق مون میکرد تا ما هم داستانهای
خودمون را بهش سنجاق کنیم و زیرش یادگاری بذاریم. بال در آوردم و کلی ذوق کردم، از
اینکه داستانی اختصاصی برای خوندن من فرستادی. به پرواز در اومدم و به قصد خودزنی
تصمیم گرفتم برات نامه بنویسم. آخه میدونی! قبل از اینکه دنیا و هرچه
در اوست دچار ویروس نامرد کرونا بشه هرازگاهی کنج کافه ای دیدار تازه می کردیم و
از هر دری سخن میگفتیم، تازه بعد از ملاقات هم در خلوت خودمون اون بخش از
زندگی که نگفتنی بود و نوشتنی بود و باید قلم جور زبان میکشید را مینوشتیم و با
هم شیر میکردیم. ولی اینروزها مجال دیدار نیست. حرفها تلنبار شده. گفتنیها و
شنفتنیها و نوشتنیها جمع شده روی هم. فقط یک نامه میتونه بار اینهمه حرف و سخن
را به دوش بکشه و به دستت برسونه. پس برات نامه مینویسم، ساده و صمیمی.
از تو چه پنهان
اواسط شهریور ماه چند روز تمام درگیر جلسات داخلی محل کارمون بودیم. جلساتی که طی
اون قرار بود تصمیم بگیریم تا بیزنسی که یک و نیم سال از شروعش گذشته را واگذار
کنیم. راستش را بخواهی از اسفند پارسال تا الان ما هم مثل سایر کسب و کارها تحت
تاثیر رکود و آفتهای ویروس کرونا قرار گرفتیم و در حال نابودی هستیم. دخل و خرجمان
یکی نیست و قادر به تامین متریال مورد نیاز و حتی هزینه های جاری مون نیستیم، بار
تمام مسئولیت هم به دوش من تنها ست. با چنگ و دندان تا اینجا حفظش کردم ولی دیگه
کم آوردم و زدم زیر همه چیز و پامو کردم توی یک کفش که « دیگه نمیخوام، یا همه
چی رو یکجا با ضرر بفرشیم یا سهم من را بخیرید برم توی اسنپ با موتور و ماشینم
مشغول به کار بشم، دیگه خسته شدم». چند روز طول کشید تا همه شون متقاعدم کنند که
چاره ای جز مقاومت ندارم و باید به هر طریق دوام بیاورم حتی شده با تعریف کردن
پروژه هایی غیر مرتبط، باید این دوران را بگذرانم. بالاخره راضی شدم و بازهم
خوشبینانه به آینده نگریستم و شروع کردم برای همه شون پالسهای شوق و رغبت و
اطمینان و امید فرستادم، اما درست فردای روزی که قرار شد مثل آدمیزاد دوباره
برگردیم سر کار و بچسبیم به ایده پردازی و تولید، هد دستگاه چاپ مون سوخت، اونم در
بلبشوی نرخ دلار و بیپولی. هیچی دیگه...نگم برات...ما موندیم و افق هایی کاملا
فلو و محو که هیچی درش دیده نمی شد. در همین اثنا یک روز که خسته از تمام عناصر
هستی بودم زنگ زدم به صادق که مغزمتفکر حلقهی دوستان نزدیکم هست و ازش خواستم
بیاد پیش مون تا کمی باهاش مشورت کنیم. از آوانگارد ترین ایده های دنیای مارکتینگ
شروع کردیم تا تعریف محصولات جدید و یکی پس از دیگری با چالشهایی مواجه شد که عملی
نبود. در تمام طول جلسه هم فقط سیگار بود و چایی _البته چایی با گلاب، گلابهایی که
عباس از کاشون برام آورده بود تا براش بفروشم _ ناگهان بحث رفت سر شعر و ادبیات و
پس از اون فیلم و سریال و رسیدیم به ایده سرقت از بانک و شوخی شوخی در موردش حرف
زدیم. صادق با جزئیات و مفصل مشغول ارائه پیشنهاد بود که پریدم وسط حرفش «ای بابا
اینهمه صغری کبری نمیخواد! تهش تو بگو امکانات چی داری تا من بگم طرح چطور اجرا
میشه» جمله ام که تموم شد، صادق برافروخته شد و از روی صندلی برخاست و با لحنی
تند و عصبانی گفت « من اصلا پروژه ای که نتونم در موردش ساعتها حرف بزنم واردش نمیشم»
نمیدونم تاثیر گلاب بود یا تصور صادق که داره ساعتها برامون از یک پروژه خیالی
حرف میزنه یا چی! ولی هرچی بود ناگهان منفجر شدم از خنده، جوری خندیدم که تا شعاع
پنج کیلومتری هر موجودی از صدای خندهی من به خنده میافتاد. این وسط یکی دوبار هم
روشن از کنارمون با لبخند رد شد و من قربون صدقه اش می رفتم که تو امام من هستی،
درست که خیلی حرف میزنی ولی کار هم میکنی، صادق قراره فقط از صبح تا شب حرف
بزنه...بیچاره میشیم...نمیخوام اصلا...غلط کردم...و مدام میخندیدم، جوری که دل
و روده ام داشت بالا میآمد.
اواسط مرداد
امیرحسین موقع بازی کردن با اسکیت مبینا زمین میخوره و مچ دستش میشکنه. پرحرفی
نکنم برات، خلاصه اش اینکه پزشک مربوطه گفت باید تا یک ماه دستش توی گچ بمونه.
گفتیم بماند، مانعی ندارد (همراه با اسمایل لبخند و لحن اعلیحضرت گونه بخوان). پس
از یکماه طبق نوبت ویزیت در کلینیک بیمارستان که قبلا بهم داده بودند سر وقت حاضر
شدم ولی در نهایت تعجب دیدم 130 نفر قبل از من در نوبت هستند و ازین تعداد به زور
10 نفر ماسک داشتند وخبری از رعایت پروتکلها نبود و ازدحام عجیبی بود، منم قاطی
کردم و از بالا تا پایین بیمارستان و کادر درمان و مدافعان سلامت و غیره را به باد
فحش گرفتم، بعدش دست امیرحسین را گرفتم و از بیمارستان خارج شدیم. تصمیم گرفتم
ببرمش به یک بیمارستان دیگر که بین راه متوجه شدم اعتبار دفترچه های بیمه
سلامت ایرانیان مون روز قبل تموم شده و پول کافی هم ندارم، اینطور شد که از رفتن
منصرف شدم. به خانه بردمش و خودم رفتم سر کارم. شب که برگشتم با هم رفتیم نزدیک
ترین ایستگاه آتش نشانی و به مسئول ایستگاه گفتم « آقا، گلاب به روتون دست این بچه
توی گچ گیر کرده، لطف کنید درش بیارید» اون بنده خدا هم همینطور که هارهار می
خندید رفت ابزار برش آورد و سه سوت گچ را باز کرد. شاید باور نکنی ولی حتی الان هم
که دارم این نامه را برایت مینویسم و اتفاق را در ذهنم مرور میکنم از کار خودم
به خنده میافتم.
معصومه جان،
امید وارم که دنیا به کامت باشه و روزگار خوشی را کنار خانواده ات سپری کنی.
مخصوصا پسر گلت محمد را از طرف من ببوس و اینروزهای فرزندت را خوب بخاطر بسپار.
داریم پا بپای بچهها مون بزرگ و بزرگتر میشیم. انگار رقابتی سرسختانه بین بزرگ تر شدن بچه ها و پیر شدن ما برقراره. از یکجایی به بعد انگار
کره زمین با سرعت بیشتری دور خودش میچرخه، گویی سه دور در هر روز و ما ناگزیر از
قرارگرفتن در موقعیت هایی هستیم که هنوز آمادگیش را نداریم.
مثلا همین چند
شب پیش وقتی از سر کار برگشتم خونه مرجان را غمگین و افسرده دیدم، پی جو شدم و فهمیدم
در لباس مبینا ترشحات خون مانند دیده، رفته داروخانه و براش کوچکترین سایز نوار
بهداشتی را خریده و بعدش با همدیگه حرفهای مادر دختری زدند، نمیدونم به مبینا چی
گفته! هیچوقت هم نپرسیدم، ولی حال خودش خوب نبود، انگار نمی تونست باور کنه
و از رشد و بلوغ دخترمون متعجب بوده و گاهی گریه کرده. وقتی داشت اینها را برای من
تعریف میکرد چندین بار ابراز کرد که چقدر دلش برای بچگی دختر تنگ شده، گله داشت
از قد و قامت رعنای دختر و سرعت چرخ گردون.
معصومه باور
نمیکنی دخترم جوجه اردک زشتم داره تبدیل به قوی زیبا میشه و من در این شب برعکس
مرجان چقدر ذوق کردم و شگفت زده شدم. انقدر که حتی توجهی به چشم و ابرو بالا
انداختن های مکرر مرجان به این معنی که « به رویش نیار بچم خجالت میکشه» هم نکردم
و دخترک را در آغوش کشیدم و محکم تر از همیشه فشردم، جوری که تپش قلبش را از پس دو
لیموی نارس حس کردم و صورت به صورتش تا تونستم نوازشش کردم و در گوشش حرفهای پدر
دختری زدم. حرفهایی که از شرم و خجالتش کم کنه و به پدرش به چشم محرم ترین آدم روی
زمین نگاه کنه. اولش با شوخی و خنده و ذوق مرگی و قربون صدقه و ابراز عشق شروع
کردم و در ادامه امیرحسین هم صدا زدم و ژست مربی های پرورشی مدرسه را گرفتم و منبر
مفصلی برای هر دوشون رفتم. از شرع و عرف و اخلاق تا رعایت موارد بهداشتی و راه های
مراقبت از اندام شون و هر آنچه لازم بود برای هر دوشون گفتم. بار تمام کلماتی که
پدر و مادرم به من نگفته بودند و آموزه های غلط روزگار سنت گرای نوجوانی روی دوشم
سنگینی میکرد، ولی در غایت صبر و آرامش تحویل بچه هام دادم، جوری که دیگه
حرفی تا شب عروسی و دامادی شون باقی نمونه.
میبینی
معصومه! میبینی چطور یک شبه سطح دغدغه های یک نفر می تونه تغییر کنه! میبینی
گردون چطور سرعت چرخشش را به رخ من میکشه! هنوزهم شگفت زده ام از سست بنیادی
هستی، از اینکه چطور چیزی را از انسان میگیره و چیز دیگری تحویلش میده، از اینکه
لذت بازی و شوخ و شنگی با بچه ها را می گیره و بجاش حوصله ی ور رفتن با غرور خنده
دار پسرونه و آغوش های بی دریغ و لبخند های دخترونه را عطا میکنه.
معصومه ببخش اگه
روده درازی کردم. هنوز خیلی از حرف ها را با تو نگفتم _همون حرفها که لیست کردم و
قول دادم بنویسم_ ولی بذار بهونه ای هم برای دیدار بمونه. برای حرفیدن های وسط
سیگار و قهوهی کافه. برای پس از سیاهروزی های کرونا. اگه مرگ امان داد و فرصت
دیدار میسر شد یادآوری کن تا داستان روزهای بی موبایلی و معجزه مهندس، داستان
کارآموزی امیرحسین در دفتر خودم، داستان مبتلا شدنم به کرونا در تعطیلات فروردین، داستان
مرگ خاله صدیقه، داستان تمدید اجاره خونه، داستان یاخچی شدن سهیلا و تعصبات فانتزی
علی، داستان عشق ممنوعه، داستان دست شستنهای مکرر روشن با الکل موقع دیدارها،
داستان خریدن بیسیم پلاستیکی از سایت امام مقوایی فروشی، داستان بیچارگیها و
درموندگیهای یک خادم بارگاه رضوی در محرم سال هزاروسیصدوکرونا، داستان استاد علی
سلیمی که هر روز برایم ترانه آیریلیق می خونه و صدها داستان دیگه که نمی دونم کی
اتفاق میافته را برات بازگو کنم. داستانهایی که با سرخوشی و خنده مثل بازی مار و
پله تا بالاترین جای صفحه ی بازی _خونه ی یکی به آخر_ می بره و با گزیده شدن
پرتاپم میکنه به پایین صفحهی بازی روزگار. اینروزها سبک تر و راحت تر می خندم. ته
هر داستانی خنده ای نهفته ست. این دنیای سست بنیاد و جان کندن های آدمیان بخاطر
بقا برام خنده داره. در دوره ای که هیچ کس نمیدونه تا دوهفتهی دیگه زنده ست یا
نه چرا موقع نوشتن این نامه نباید بخندم!
دیگه ملالی نیست
جز دوری شما.
مراقبت کنید و سالم بمونید.
به امید دیدار
مجید پرست تاش
مهر99


