بهش می گم :
حاج محمود، خب چه کاریه آخه! تو هم مثل بقیه از صُبح روی پا هستی، داربست بستی، ریسه کشیدی، دیزل برق را راه اندختی، سیم خط مهتابی ها را چک کردی و...الان دیگه ساعت نزدیک 2صبحه، جشن که خیلی وقته تموم شده، مردم همه رفتن پی خواب و استراحت، بر و بچه های محل یا به قول خودت «بچه های ستاد جشن نیمه شعبان» هم که دیگه از خستگی نای ایستادن ندارن دارن می رن لحاف و تشک هاشون را بغل کنند. درسته که این محل امنیت درست درمون نداره ولی تا حالا سابقه نداشته دزدای محله از لامپ و مهتابی های جشن نیمه شعبان کش برند و ببرند خونه هاشون، نگهبانی لازم نداره، چرا بی خیال نمی شی تو هم بری کمی استراح
ت کنی!؟
می گه :
اولا که حاجی باباته، ثانیا تو چه میفهمی از الان به بعد چه خبره! ثالثا فضولیش به تو نیومده، خوابت میاد خُب برو بکپ به من چیکار داری.
بعد چند لحظه مکث می کنه و با یک جور لبخند خاص و لحنی که انگار داره خودش را لوس می کند
می گه :
فک کردی عشق و حال فقط واسه شما ها ست! منم امشب با یار قرار دارم
می گم :
حاجی قرار مدار و زید بازی و این حرفا برا ما جوونهاست که از سرشب تیپ زدیم و کلی وقت و انرژی حروم کردیم واسه دخترای محل، تو دیگه چی میگی پیرمرد، درضمن چشم حاج خانوم تون روشن
ناگهان عبایی که از مسجد برداشته و روی دوشش انداخته دور خودش جمع می کنه، چوب دستی اش را بلند می کنه و دنبالم می کنه...وایستا پدرسوخته تا بهت بگم...
بعد از سربسر گذاشتنهای مکرر با حاج محمود به خانه می روم، زیر کتری را روشن می کنم تا قبل خواب یک چای هم بنوشم و رفع خستگی کنم. اما یاد سرمای بیرون و حاج محمود می افتم، تصمیم می گیرم به جای یک فنجان یک فلاکس چای آماده کنم و دوباره پیش حاج محمود برمی گردم.
سکوت در تمام محله حکمفرماست، فقط صدای کنتاکتِ کیت رقص نورهای طاق نصرت به گوش می رسه. حاج محمود عبایش را کشیده روی سرش و خیابان را به سمت جنوب قدم می زنه. صدایش می کنم، کنار هم روی سکوی یک مغازه می نشینیم و او گرم تعریف کردن خاطرات جنگ و جوانی اش می شه، از سردشت می گه، از اسب سفید وحشی ای که در دشت هایش پیدا کرده بود و رام او شده بود، از دود و خون و خمپاره و سرهای بریده و ... می گه و می گه و می گه...
- راستی داشت یادم می رفت حاجی! چای آوردم با هم بخوریم.
- پس کو قندش!؟
- ای بابااااا یادم رفت، الان میرم از خونه میارم
با قند بر می گردم. حاجی کف پیاده رو یکدست قنوت و یکدست تسبیح مشغول نمازه. منتظر می شم...
- خب، قبول باشه حاجی، چایی بریزم یا نه!؟
- بریز بابا، تو هم خودتو کشتی با این چایی که امشب می خوای به ما بدی.
- ای بابااااااااااا، تو چی بریزم! استکان نیاوردم که!!
دوباره به خانه میروم و با استکان بر می گردم. اینبار رنگ حاجی سفید شده، چشمانش خیس و سرخ شده و خیره به جنوب خیابان مانده. عبایش بوی عطر خاصی گرفته، شبیه بوی هیچکدام از عطر و ادکلن هایی که تا امروز می شناختم نیست.
می گم:
حاجی چطوری!؟ چه خبر!؟ اومد!؟ خوش گذشت آیا!؟
می گه :
اومد، اونم چه اومدنی، بعد زمزمه می کنه «هرآنکه با تو وصالش دمی میسر شد / میسرش نشود بعد از آن شکیبایی»
یهو چشمانش را رو به من می چرخونه و ابرو هایش را درهم می کشه و میگه :
تو چای ات را بریز و بیشتر از این فضولی نکن، فقط وای به حالت اگه چیزی به حاج خانم بگی.
ده سال از آن شب می گذره، باز هم شب نیمه شعبان رسیده و نیمه های شب من با فلاکس چای روی همان سکو کنار بچه های محل نشسته ام و خاطرات را مرور می کنیم و یاد ها را زنده می کنیم.
روحت شاد حاج محمود، در این ده سالی که از بین ما رفتی همه از تو فقط به عنوان یه کارگر ساده برقی در جشن و چراغانی نیمه شعبان محل یاد می کنند، ولی فقط من می دانم که چه رِند باهوشی بودی. کاش به جای نول و فاز و راه و رسم سیم کشی کمی دلبری یادم می دادی...
نیمه شعبان1391تهران

اصن سر همین نوشته هاس که نیمه شعبان که میشه محاله یادی از شما نکنم
پاسخ دادنحذفاین متنا، همین متنا که خیلی خوبن ، همینا که نشون میدن تهران شهر روشنیه
لطف داری شما...
پاسخ دادنحذفبا همین متنا یاد ها سبز میشه...من یاد می کنم ازحاج محمود...شما یاد می کنی از من ... اینجوریاس که یاد خودت هم سبز خواهد شد.