یک روز صبح مثل همیشه از خواب بر می خیزم و آماده می شوم تا بروم سر کار و زندگی و یک لقمه نان حلال. هول هولکی لباس می پوشم و مقابل آینه می ایستم تا نظمی به موهای پریشانم بدهم. چشمم می خورد به یک تار موی سپید، خشکم می زند، با تعجب و خیره در آینه خودم را نگاه می کنم. با اینکه روزگار سالهاست بر من سخت گرفته و نا ملایمت می کند اما هنوز زود بود، هنوز راه درازی پیش رو داشتم تا رسیدن به موی سپید، این زیبای نا موزون چرا اینقدر زود روی سرم سبز شد! همینطور خیره به آینه می مانم و خودم را مرور می کنم. احساس می کردم سالهاست خودم را با دقت نگاه نکردم، بیشتر دقت می کنم، چقدر فرق کرده ام با گذشته، این من نیستم! کی این شکلی شدم و خودم بی خبرم! چینهای پیشانی، افتادگی پلکها، پر رنگ شدن رگهای کنار بینی، بلند تر شدن تارهای ابرو، تیره شدن رنگ لب ها، پر پشت شدن ریش ها و... خدایا من کی به این روز افتادم! آن صورت شاداب و تازه با ریش و سیبیل کم پشت و تارهای نازک چه شد! خودم را مرور می کنم، یک یک روزهایی را که مقابل آینه ایستادم و از او دروغ شنیدم را به یاد می آورم. تازه می فهمم چه کلاه گشادی سرم رفته، بعد از سی و خورده ای سال تازه متوجه راز آینه ها می شوم. با صدای باز شدن درب اتاق به خودم می آیم، جواب سلام دخترم را می دهم و به ساعت نگاه می کنم، یک ساعت بود که مثل دیوانه ها جلوی آینه بوده ام و با خودم حرف می زدم، چطور متوجه گذشت زمان نشدم! نمی دانم! یکبار دیگر به آینه نگاه می کنم و از موی سپیدم تشکر می کنم که در یک صبح دل انگیز بهاری مرا وادار کرده بود به تفکر در مورد " من عرف نفسه فقد عرف ربه " سپس با کمی آب و ژل لابلای سایر موها مخفی اش می کنم.
می روم سراغ یخچال تا جگر داغ را با نوشیدن آب خنک کنم، شیشه را بر می دارم به لبم می چسبانم تا لاجرعه سر بکشم ناگهان یاد موی سپیدم می افتم و خجالت می کشم، شیشه را زمین می گذارم و مثل بچه آدم لیوان بر می دارم و آب را درون لیوان می ریزم و می نوشم. سوار بر موتور مسیر رسیدن به محل کارم را طی می کنم تا می رسم به چهار راه فخرآباد، چراغ راهنمایی قرمز می شود و مثل بچه های خوب پشت خط عابر می ایستم، ماشین پشت سرم شروع می کند به بوق زدن بر می گردم و نگاهش می کنم جوانک سرش را از پنجره بیرون می کند و با دست اشاره می کند به سمت راست یعنی که می خواهد بپیچد داخل خیابان فخرآباد و من باید چند متر جلو تر بروم، من هم با دست چراغ راهنمایی را نشانش می دهم و بعد خط عابر پیاده را یعنی که نمی توانم مرتکب خلاف شوم برای رسیدن به مقصود آن جوان عجول و بی تفاوت به سمت دیگری خیره می شوم. دوباره شروع می کند به بوق زدن و من همچنان بی تفاوت منتظرم تا چراغ سبز شود، سپس جوانک دنده ماشین را جا می زند و آرام حرکت می کند سپرش را به پشت موتور می چسباند و سرگاز شروع می کند به هل دادن من سمت جلو، دیگر خون به مغزم نمی رسد از موتور پیاده می شوم و روی جک می زنم به سرعت به طرف پنجره ماشین می روم بعد از اینکه چند فحش آبدار نثار آباء و اجدادش می کنم یقه اش را می گیرم و تا کمر از پنجره بیرونش می کشم مشتم در حال شکافتن هوا بود تا برسد به صورتش ناگهان یاد آن موی سپید افتادم و باز در رودربایستی آن موی سپید گیر کردم و غلاف کردم، لحنم عوض شد و مهربانانه نصیحتش کردم و بخاطر واکنشم از او عذر خواهی کردم. روز گندی بود،آنروز تا شب اغلب کارهایی که همیشه برایم عادی می نمود حالا موجب شرمندگی ام از تار موی سپید می شد. چقدر اخلاق ها و عادات مزخرفی داشتم که از آنها غافل بودم!
شب به خانه بر می گردم ، همزمان با کلید انداختن به درب اف اف را هم سه بارتند می زنم...یعنی که اهل خانه من آمدم...هنوز وارد خانه نشده ام که از داخل اف اف صدای همسرم می آید - بی زحمت تا نیامدی بالا برو سر کوچه از مغازه آقا ماشالا ماست و نوشابه بگیر- دوباره از کوره در می روم - خب قبل از اینکه برسم خانه نمی تونستی زنگ بزنی سر راه بگیرم! حتما باید هر شب توی پاشنه در یادت بیافته که در خانه چی کم داریم...من نمی رم...موتورم را آوردم داخل خانه...حال ندارم دوباره بیارمش بیرون و برم خرید...پیاده هم که اصلا حرفش را نزن...نمی رررررررم. از اقبال بد باز تصویر موی سپید جلوی چشمم ظاهر شد و یادآور شد که حتی در قبال اهل خانه هم باید از او خجالت بکشم. می روم خرید می کنم و به خانه بر می گردم. از در اتاق وارد می شوم و بعد از سلام علیک با اهل خانه و گذاشتن ماست و نوشابه در یخچال مستقیم می روم سراغ آینه با کلی زحمت سرم را می جورم تا آن تار موی سپید را پیدا می کنم و در نهایت بی رحمی آن را از ریشه می کنم و خودم را از شر این شرم ناخواسته و رودربایستی دست و پا گیر خلاص می کنم.
درست یادم نیست چند سال از آن روز گذشته یک سال یا دوسال یا بیشتر اما مدتهاست که هر روز کارم شده ایستادن جلوی آینه و کندن یا مخفی کردن مو های سپید. از شما چه پنهان این مخفی کاری ها دیگر جوابگو نیست دیگر صحبت از یک تار مو نیست، گویی نقاش روزگار قلم دست گرفته و هر روز یواشکی رنگ سپید را به قسمتی از مو هایم می کشد. من هم از آن دست مردان نیستم که زیر بار رنگ کردن موهایم بروم دیگر چاره ای ندارم جز اینکه اعتراف کنم از من تغییر کردن ساخته نیست، همه ی سعیم را می کنم تا اخلاق و عادات بد و زشت را از خودم دور کنم اما امید ندارم چیزی بهتر از اینکه هستم بشوم.قرار نیست همیشه یادم بماند که موهایم سپید شده و باید حرمتش را نگه دارم و گاهی از آنها خجالت بکشم ولی با خودم قرار گذاشتم در حد توانم حرمت موهای سپید دیگران را نگه دارم چون ممکن است دیگران هم مثل من گاهی موهای سپیدشان را فراموش کرده باشند.
می روم سراغ یخچال تا جگر داغ را با نوشیدن آب خنک کنم، شیشه را بر می دارم به لبم می چسبانم تا لاجرعه سر بکشم ناگهان یاد موی سپیدم می افتم و خجالت می کشم، شیشه را زمین می گذارم و مثل بچه آدم لیوان بر می دارم و آب را درون لیوان می ریزم و می نوشم. سوار بر موتور مسیر رسیدن به محل کارم را طی می کنم تا می رسم به چهار راه فخرآباد، چراغ راهنمایی قرمز می شود و مثل بچه های خوب پشت خط عابر می ایستم، ماشین پشت سرم شروع می کند به بوق زدن بر می گردم و نگاهش می کنم جوانک سرش را از پنجره بیرون می کند و با دست اشاره می کند به سمت راست یعنی که می خواهد بپیچد داخل خیابان فخرآباد و من باید چند متر جلو تر بروم، من هم با دست چراغ راهنمایی را نشانش می دهم و بعد خط عابر پیاده را یعنی که نمی توانم مرتکب خلاف شوم برای رسیدن به مقصود آن جوان عجول و بی تفاوت به سمت دیگری خیره می شوم. دوباره شروع می کند به بوق زدن و من همچنان بی تفاوت منتظرم تا چراغ سبز شود، سپس جوانک دنده ماشین را جا می زند و آرام حرکت می کند سپرش را به پشت موتور می چسباند و سرگاز شروع می کند به هل دادن من سمت جلو، دیگر خون به مغزم نمی رسد از موتور پیاده می شوم و روی جک می زنم به سرعت به طرف پنجره ماشین می روم بعد از اینکه چند فحش آبدار نثار آباء و اجدادش می کنم یقه اش را می گیرم و تا کمر از پنجره بیرونش می کشم مشتم در حال شکافتن هوا بود تا برسد به صورتش ناگهان یاد آن موی سپید افتادم و باز در رودربایستی آن موی سپید گیر کردم و غلاف کردم، لحنم عوض شد و مهربانانه نصیحتش کردم و بخاطر واکنشم از او عذر خواهی کردم. روز گندی بود،آنروز تا شب اغلب کارهایی که همیشه برایم عادی می نمود حالا موجب شرمندگی ام از تار موی سپید می شد. چقدر اخلاق ها و عادات مزخرفی داشتم که از آنها غافل بودم!
شب به خانه بر می گردم ، همزمان با کلید انداختن به درب اف اف را هم سه بارتند می زنم...یعنی که اهل خانه من آمدم...هنوز وارد خانه نشده ام که از داخل اف اف صدای همسرم می آید - بی زحمت تا نیامدی بالا برو سر کوچه از مغازه آقا ماشالا ماست و نوشابه بگیر- دوباره از کوره در می روم - خب قبل از اینکه برسم خانه نمی تونستی زنگ بزنی سر راه بگیرم! حتما باید هر شب توی پاشنه در یادت بیافته که در خانه چی کم داریم...من نمی رم...موتورم را آوردم داخل خانه...حال ندارم دوباره بیارمش بیرون و برم خرید...پیاده هم که اصلا حرفش را نزن...نمی رررررررم. از اقبال بد باز تصویر موی سپید جلوی چشمم ظاهر شد و یادآور شد که حتی در قبال اهل خانه هم باید از او خجالت بکشم. می روم خرید می کنم و به خانه بر می گردم. از در اتاق وارد می شوم و بعد از سلام علیک با اهل خانه و گذاشتن ماست و نوشابه در یخچال مستقیم می روم سراغ آینه با کلی زحمت سرم را می جورم تا آن تار موی سپید را پیدا می کنم و در نهایت بی رحمی آن را از ریشه می کنم و خودم را از شر این شرم ناخواسته و رودربایستی دست و پا گیر خلاص می کنم.
درست یادم نیست چند سال از آن روز گذشته یک سال یا دوسال یا بیشتر اما مدتهاست که هر روز کارم شده ایستادن جلوی آینه و کندن یا مخفی کردن مو های سپید. از شما چه پنهان این مخفی کاری ها دیگر جوابگو نیست دیگر صحبت از یک تار مو نیست، گویی نقاش روزگار قلم دست گرفته و هر روز یواشکی رنگ سپید را به قسمتی از مو هایم می کشد. من هم از آن دست مردان نیستم که زیر بار رنگ کردن موهایم بروم دیگر چاره ای ندارم جز اینکه اعتراف کنم از من تغییر کردن ساخته نیست، همه ی سعیم را می کنم تا اخلاق و عادات بد و زشت را از خودم دور کنم اما امید ندارم چیزی بهتر از اینکه هستم بشوم.قرار نیست همیشه یادم بماند که موهایم سپید شده و باید حرمتش را نگه دارم و گاهی از آنها خجالت بکشم ولی با خودم قرار گذاشتم در حد توانم حرمت موهای سپید دیگران را نگه دارم چون ممکن است دیگران هم مثل من گاهی موهای سپیدشان را فراموش کرده باشند.
تار موی سپید یه هشداره
پاسخ دادنحذفزمستان در راهه
از اون زمستان هایی که بعدش بهار نمیشه
حذف