عصر جمعه می
شود, جلوی تلویزیون روی زمین دراز کشیدم و پایم را انداختم روی دسته مبل ومشغول
تماشای برنامه معرفت شبکه چهار گفتگوی فلسفی ابراهیم دینانی و منصوری لاریجانی
هستم. لاریجانی مثل دیوانه ها سنگ در چاه می اندازد و دینانی تلاش می کند یک
تنه کار صد عاقل را بکند و سنگ را در بیاورد. کم کم هجوم دلتنگی های غروب جمعه نیز
آغاز می شود همینطور که نگاهم به تلویزیون است نقشه فرار در سرم می پرورانم که دست
غیب به یاریم می آید و موبایلم با یک دینگ کوتاه به من فهماند که در تلگرام یک
پیام دارم.
به دخترم می گم : بابایی بی زحمت گوشی منو از روی اُپن آشپزخونه بهم
بده.
می گه : عِه (کشدار بخونید) باباااااااااا مگه نمی بینی دارم
نقاشی برات می کشم, دستم بنده نمی تونم به امیر حسین بگو.
بعد به امیر حسین میگم : پسرم لطفا گوشی منو از روی اُپن بهم بدهمی گه
: بابااااا دستم بنده, دارم یه آزمایش علمی انجام میدم الان نمیتونم
با صدای بلند می پرسم مرجاااااااان این چه غلطی داره می کنه !؟
می گه : هیچی , یک ساعته ایستاده جلوی ظرفشویی با آب و ریکا دستشو
آغشته می کنه بعد انگشت اشاره و شستشو حلقه می کنه و فوت می کنه توش تا حباب درست
شه.
می گم : خب خودت این گوشی منو بده!همونطور که
بالای سر قابلمه شام ایستاده و کله اش توی گوشی شه شروع می کنه الکی به هم زدن
محتویات داخل قابلمه و چند بارم با قاشق میزنه لب قابلمه تا صدا بده...یعنی که
یعنی...
دوباره با صدای بلند می گم : خوبه که هنوز تنم سالمه و محتاج کمک کسی
نیستم. اگه فلج بودم و قرار بود لگن زیرم بذارید که تا الان خونه رو گه برداشته
بود! خونه که نیست! دیوونه خونه اس.
بعد همونطور دراز کش خودمو 20-30سانت جلو تر می کشم تا نوک پام برسه
به اُپن و با انگشتای پام گوشی رو می کشم سمت خودم تا بیافته روی مبل و بعد با دست
برمیدارم.
آقایون فک و فامیل در گروه ارحام متوسل به امام حسن مجتبی تصمیم
گرفتند مجردی جمع شیم بریم عیادت دکتر جواد -پسر دایی دندانپزشکم که تازه دیسک
کمرش را عمل کرده و در خانه بستری است- مثل فنر از جایم می پرم و جواب پیغام را
میدهم که منم میام. سریع آماده میشم و لباس می پوشم بعد آرام رو به تلویزیون میگم
: چی کص میگید شماها! و ذارت خاموشش می کنم. خدا رو شکر می کنم که بهونه فرار از
غروب جمعه هم جور شد. امیر حسین هم ناگهان آزمایش علمیش تمام می شود و دو سوت حاضر
می شود و با من همراه می شود. می دونی! یکی از شگفتی های منحصر به فرد آقایون همین
دو سوت آماده شدن و بیرون زدن از خانه است.
16تا آدم دراز عرعر (بجزامیرحسین البت)
با یک جعبه شیرینی که به زور 15تا شیرینی داخلش جا شده از درب خانه دکتر
میرویم داخل. مجلس کاملا مردونه است و کلی جوان حاضرجواب و بلبل زبون دور هم
جمعند, صدای هِره و کِره مون کل محل شون رو برداشته, دکتر برای 2ساعت تمام دردهایش
را فراموش می کند و ساعات خوشی برایش رقم می خورد و من دوباره خدا رو شکر می کنم
که ازغروب لعنتی این هفته هم گریختم.محال است جوانهای فامیل دور هم جمع باشند و خاطره بازی نکنند و هیچ
خاطره ای نیست که تهش به دایی نعمت(دایی مادرم) ختم نشود. دکتر می گفت دایی
خدابیامرز یکی از نمونه های نادر بود در علم دندانپزشکی, از آن نمونه هایی که ممکن
است 100سال یکبار هم به پست هیچ دندانپزشکی نخورد, سیستم رگهای عصب دندانش جوری
بود که با سایر رگهای اعصاب در ارتباط بود, مثلا هروقت داروی بی حسی را به یکی از
رگهای دندانهای سمت چپش تزریق می کرده تمام اندام سمت چپش از نوک سر تا کف پا دچار
بی حسی می شده و این حالتش هربارموجب خنده شدید دکتر می شده و متعاقبش فحش خوردن
از دایی جون. تازه اینجا بود که من متوجه شدم در بدن انسان همه چی به هم مربوطه
حتی گوز به شقیقه. بعد به دکتر یادآوری می کنم که دایی جون خدابیامرز
استاندارهای شخصی و مختص خودش را داشت و به شدت به آنها پایبند بود. مثلا یکبار که
برای ناراحتی قلبی اش گشته بودند و یک دکتر جراح و متخصص قلب از فرنگ برگشته وسط
جردن براش پیدا کرده بودند و آدرس داده بودند تا یک ویزیت برود پبش او , بعد تا دم
در ساختمان رفته بود ولی داخل نرفته بود, تا شب هم با همه قهر کرده بود و با هیچکس
حرف نمی زد تا شب که توی هیئت هفتگی خونه اش مردها دوره اش کرده بودند تا به زور
از زیر زبانش بکشند که داستان چی بوده! گفته بود : آخه این یارو دکتره یه تابلو
تبلیغاتی 4متری چسبونده بود به دیوار ساختمان شون. این دکترایی که تابلو ها شون
بزرگه و توی چشم ه همه شون قاتل ن ... قد گاو نمی فهمن...دکتر اگه دکتر باشه و آدم
حسابی باشه فوق فوقش یه کف دست تابلو اونم پشت در واحدش می زنه.همه درجا ترکیدن از
خنده و بیشتر از همه دکتر که تابلو مطبش تقریبا یک متر است. موقع خداحافظی از دکتر
وهنگام بیرون رفتن از خانه اش مهم ترین سوالم را ازش پرسیدم
- دکتر دوران نقاهت پس از عمل چند روزه؟
کی برمی گردی مطب سر کارت؟
- دکترم که یکی از اساتید برجسته
دانشگاه تهرانه گفته حق ندارم تا سه ماه دیگه پامو از در خونه بیرون بذارم وگرنه
خونم پای خودمه.
براش آرزوی سلامتی می کنم و می بوسمش و از منزلش خارج می شویم. تمام
مدتی که در آسانسور هستم تا برسم به پارکینگ و حیاط و کوچه و موتور دائم تصور می
کنم که تا سه ماه آینده باید هرشب این درد لعنتی و عذاب آور دندان خرابم را تحمل
کنم درست مثل یک هفته گذشته.
در راه برگشت پسر هوس پیتزا می کند. پدر که هفته قبل با دخترش
تنهایی پیتزا خورده تسلیم هوس پسر می شود و کله موتور را گِرد می کند سمت پیتزا
فروشی و قید غذای خونگی که مادر خانواده با عشق پخته را می زنند. حالا بزرگترین
چالش پیش رو این است که چطور باید مادر خانواده را قانع کنیم و توضیح دهیم که چرا
سیریم و شام نمی خوریم! بعد از یک پیتزا خوری مفصلِ خالصانه و نافله اش دوباره راه
خانه را پیش می گیریم. می رسیم سر تیردوقلو و ناگهان چشمم میخورد به حمید سبزی
(پسر مَمَد سبزی فروش) و در کنارش سایر بچه محل های قدیم که مدتها ندیده بودم شان.
بچه ها مشغول داربست زدن و متصل کردن شاسی های تاق نصرت بودند. با تعجب از امیر
حسین پرسیدم کی ماه شعبان شد که ما بی خبریم! حالا کو تا نیمه شعبان! بر و
بچ امسال زود شروع کردن! امیر حسین طبق معمول هاج و واج منو نگاه می کنه و شونه
هاشو بالا می اندازه. با موتور میرم سمت شون, تا می رسیم به هم گل از گل همه مون
می شکفد. موتور را می زنم روی جک و با صدای بلند جوری که همه شون بشنوند از
امیرحسین می پرسم ; پسرم اجازه هست چند دیقه اینجا توقف کنیم و من یک سیگار با این
اراذل بکشم! آخه یک ساله که ندیدم شون! از پارسال تا حالا نصفشون مرده اند, ممکنه
تا چند سال بعد کلا نسلشون منقرض بشه! بعد دوباره امیرحسین شونه هاشو بالا
میاندازاه و هیچی نمیگه در عوض علی قُمی (سرباز بازنشسته امام زمان ) که گوش هایش
هنوز مثل جوونیاش تیزه از 20متر اون ورتر داد میزنه : مجید تو دماغ پدرت ریدم, باز
تو اینورا پیدات شد تا برینی توی اجر زحمت بچه ها. همه هارهار میخندند, خودم هم
خنده ام می گیرد. این یکجور کد بود, یک چراغ سبز که علی قمی نشونم داد, یعنی بچه
ها خسته اند به موقع رسیدی و جواز کافی داری از وصلت کردن با خوار مادر بچه ها
بگیر و برو تا به چالش کشیدن دوازده امام. بلند میگم : علی قمی لال از دنیا نره
صلوات بفرست...صدای صلوات جماعت...سلامتی مامانش صلوات...خنده و صلوات
جماعت...ایشالا به همین زودیا دوباره عروس بشه صلوات سوم رو جلی تر ختم
کن...هارهار جماعت و صلوات...و بعدش تازه ماچ و بوسه بازی با همدیگه آغاز میشه
و فحش و فضاحت را مثل نقل روی سر هم می ریزیم.
سیگارم را روشن می کنم پیش امیر حسین بر می گردم, بهش میگم: بابا این
چند دقیقه ای که اینجاییم بی زحمت گوش ها یت را بگیر و زیاد به این آدم ها توجه
نکن , اینا بد آموزی دارن. بعد امیر حسین می پرسه باباااا چرا این دوستت میخواد
توی دماغ بابا جونی پی پی کنه! با عصبانیت میگم: آفرین به تو پسر حرف گوش کن! و چپ
چپ نیگاش می کنم. میگم که شوخی می کنه, اینا فقط در کلام اتفاق میافته , منظورش
اینه که تا مدتها بعد از شستن هنوز بوی اش توی بینی می مونه و این موضوع تصورش
برای آدمای بی ادب خنده داره...خیالت راحت شد پسره ی بی ادب! همینجا بشین تکون
نخور .
چشمم میافته به حمید سبزی که تک و تنها یک لوله را گذاشته روی شونه اش
و تلاش می کنه تا در اتصال لوله قبلی داربست قرار بده, میرم سمتش و میگم : داش
حمید لولِهِ اذیت نشه یه وخ! چرا تنهایی لوله را برداشتی با این حالِت! بعد دوتایی
با هم مشغول جاگذاری لوله و بستن اتصالها و کرپی ها میشم و این بهونه ای میشه تا
بعد از یک سال کمی از احوال هم باخبر بشیم و گپ گفتی داشته باشیم.
سیگارم به نصفه رسیده و کنار حمید روی چارپایه مشغول بستن
داربست هستم که ناگهان صدای ترمز وحشتناک یک ماشین حواسم را متوجه خودش می کند, یک
پراید مشکی تقریبا 50 متر دورتر ازما وسط خیابان ایستاده, شیشه جلواش خورد شده و
سپرش کنده شده , گلگیر راست جمع شده و سقف نیمه چپش غر شده. داشتم با تعجب ماشین
را نگاه می کردم و چشم می چرخاندم به اطراف تا ببینم چی شده که ناگهان یک مرد در
حال پرواز با سر جلوی ما فرود می آید. زمین زیر چارپایه می لرزد و اسفالت زیر بدن
او پر از خون می شود. از بالای چارپایه داد می زنم : زده به این یارو...پرت شده
اینجا... راهو بگیرید ماشین ها از روش رد نشن و سریع از روی چار پایه پایین می
پرم. بعد از صدای فریاد من تازه جماعت متوجه می شوند چه اتفاقی افتاده و
دوان دوان خودشان را به مصدوم می رسانند. گروهی هم سمت پراید مشکی حرکت می کنند.
جوان بهت زده پشت فرمان پراید مچاله شده اش تا عده ای را می بیند که به طرف
او می آیند تیک آف پر سر و صدایی می کند و اقدام به فرار می کند. از لحظه حرکتش
چشمم به چشمش دوخته است, قلبم به قدری تند می زند که درمیان آن هیاهو گاهی صدایش
را می شنوم, عرق سرد تمام صورتم را گرفته, هنوز شوکه ام و مغزم درحال تحلیل اتفاقی
ست که افتاده. در تمام مدتی که نگاهم دوخته شده بود به او زیر لب زمزمه می کردم : لا یُمْکِنُ الْفِرارُ مِنْ حُکُومَتِکَ و درلحظه ای که پراید با سرعت
از مقابل من درحال گذر است آچار فرانسه ای که در دست دارم پرتاپ می کنم سمتش, به
هدف نمی خورد و درست از پشت سر راننده از شیشه عقب وارد ماشینش می شود, در چشم بر
هم زدنی از صحنه می گریزد.
مردی با قد متوسط و اندامی تپل و ورزیده و سیاه چرده به پهلو روی
اسفالت خیابان افتاده و خون لخته شده تا شعاع یک متری سر او روی زمین پخش است.
بالای سرش می روم, انگشتم را جلوی بینی اش می گیرم, طی ده ثانیه فقط یکبار تنفس می
کند, ضربان قلبش خیلی کند و نا منظم است. از جماعت خواهش می کنم تا تکانش ندهند
فقط مرتب با او صحبت کنند تا سطح هوشیاری اش حفظ شود, هرچند که بوضوح پیدا ست
هوشیاری ای وجود ندارد و جسم و روح مصدوم در تلاش بود برای بقاء. آخرین پک را به
سیگار می زنم و به حمید میگم: همه دارن به اورژانس زنگ می زنند ولی تو زحمت بکش با
110تماس بگیر و از اونا تقاضای کمک کن شماره پلاک ماشین را هم که برداشتی براشون
بخون. تنها راه مجانی زنده ماندن یا مجانی در گور شدن تماس با 110 است, نخواه که
الان برات قوانین و سلسله مراتب اداری و چرایی اش را توضیح بدم, فقط تماس بگیر.
یکبار دیگه به مرد مصدوم نگاه می کنم, اینبار جزئی تر و با دقت. صورتی
گرد که ته ریشهای زمخت و سیاه از آن بیرون زده,اندامی سیاه و پر مو,لباسی ژنده و
کثیف و دستهای پینه بسته و سیاه چیزی شبیه دستهای شاگرد مکانیک ها, یک تکه کاغذ
مچاله کف دستش, کاغذ را بیرون می کشم 3سطر نوشته, شهباز جنوبی خیابان ظفر جنب
داروخانه پلاک...زیر زمین مسکونی 50متر با آب و برق و گاز مشترک 3میلیون ماهی 350
و زیرش نوشته از طرف بنگاه طباطبایی و شماره تلفن. دوباره به صورتش نگاه می کنم!
آری او همان مرد کارگری ست که هفته گذشته وقتی در بنگاه طباطبایی در حال مذاکره
بودیم برای تمدید قرار داد اجاره منزل مادر زنم, با همسرش و سه دختر بچه وارد شد و
پی جوی خانه ای بود تا با همین مبلغ اجاره کند. مبلغ پول و اجاره ای که می توانست
بدهد موجب خنده سایرین بود جز من...
مرد بیچاره ظاهرا بعد از هفته ها جستجو بالاخره آشیانه اش را پیدا
کرده بود. صدای خِرخِر نفس هایش نشان از جدال سنگین مرگ و زندگی داشت. ای کاش
سربلند از این مبارزه بیرون بیاید. وقتم به اتمام می رسد و دیگرهیجانی برای دانستن
انتهای داستان مرد مصدوم ندارم. به سمت امیر حسین می روم, ساکت روی موتور نشسته و
به اطراف سرک می کشد, موتور را روشن می کنم و از دور برای بچه ها دست تکان می دهم
و خداحافظی می کنم .
امیر حسین می پرسد ؛ بابا اونجا چی شده بود؟
می گم : تصادف شده پسرم...یک ماشین زده به یک عابر. می بینی! اینهمه
در تلویزیون میگن از پل هوایی عابر پیاده استفاده کنید برای عبور از خیابان! برای
اینه که این اتفاق ها پیش نیاد.
میگه : ما که توی محله مون پل عابر نداریم خب !
میگم : وقتی پل عابر نداریم غلط می کنیم از خیابان رد بشیم... اونم
تنهایی...خبر دارم که چند روز پیش مامانت کمی دیر تر از همیشه اومده درب مدرسه
دنبالت و دیده جا تره و بچه نیست...غلط اضافه کردی تنهایی از خیابون رد شدی و راه
افتادی اومدی خونه...
دیگه ساکت میشه و چیزی نمی پرسه.
بعد می گم :
- می دونی بزرگترین درسی که امشب
گرفتی چی بود؟
- نه! چی بود؟
- این بود که هرگز آچارفرانسه وقفی مسجد
را سمت هیچ ماشینی پرت نکنی. چون ممکنه ماشین اونو با خودش ببره و تو مجبور بشی
توی این روزگار گرونی بری یکی دیگه بخری و برگردونی سرجاش.
هر دو لبخند می زنیم و سمت منزل می رویم و من با خودم حساب کتاب می
کنم که هیچ راه فراری از غروب دلگیر جمعه نیست. حتی در نخستین دقایق بامداد شنبه
هم می تونه خفت آدمو بگیره.
عصر جمعه می
شود, جلوی تلویزیون روی زمین دراز کشیدم و پایم را انداختم روی دسته مبل ومشغول
تماشای برنامه معرفت شبکه چهار گفتگوی فلسفی ابراهیم دینانی و منصوری لاریجانی
هستم. لاریجانی مثل دیوانه ها سنگ در چاه می اندازد و دینانی تلاش می کند یک
تنه کار صد عاقل را بکند و سنگ را در بیاورد. کم کم هجوم دلتنگی های غروب جمعه نیز
آغاز می شود همینطور که نگاهم به تلویزیون است نقشه فرار در سرم می پرورانم که دست
غیب به یاریم می آید و موبایلم با یک دینگ کوتاه به من فهماند که در تلگرام یک
پیام دارم.
به دخترم می گم : بابایی بی زحمت گوشی منو از روی اُپن آشپزخونه بهم بده.
می گه : عِه (کشدار بخونید) باباااااااااا مگه نمی بینی دارم نقاشی برات می کشم, دستم بنده نمی تونم به امیر حسین بگو.
بعد به امیر حسین میگم : پسرم لطفا گوشی منو از روی اُپن بهم بدهمی گه : بابااااا دستم بنده, دارم یه آزمایش علمی انجام میدم الان نمیتونم
با صدای بلند می پرسم مرجاااااااان این چه غلطی داره می کنه !؟
می گه : هیچی , یک ساعته ایستاده جلوی ظرفشویی با آب و ریکا دستشو آغشته می کنه بعد انگشت اشاره و شستشو حلقه می کنه و فوت می کنه توش تا حباب درست شه.
می گم : خب خودت این گوشی منو بده!همونطور که بالای سر قابلمه شام ایستاده و کله اش توی گوشی شه شروع می کنه الکی به هم زدن محتویات داخل قابلمه و چند بارم با قاشق میزنه لب قابلمه تا صدا بده...یعنی که یعنی...
دوباره با صدای بلند می گم : خوبه که هنوز تنم سالمه و محتاج کمک کسی نیستم. اگه فلج بودم و قرار بود لگن زیرم بذارید که تا الان خونه رو گه برداشته بود! خونه که نیست! دیوونه خونه اس.
بعد همونطور دراز کش خودمو 20-30سانت جلو تر می کشم تا نوک پام برسه به اُپن و با انگشتای پام گوشی رو می کشم سمت خودم تا بیافته روی مبل و بعد با دست برمیدارم.
آقایون فک و فامیل در گروه ارحام متوسل به امام حسن مجتبی تصمیم گرفتند مجردی جمع شیم بریم عیادت دکتر جواد -پسر دایی دندانپزشکم که تازه دیسک کمرش را عمل کرده و در خانه بستری است- مثل فنر از جایم می پرم و جواب پیغام را میدهم که منم میام. سریع آماده میشم و لباس می پوشم بعد آرام رو به تلویزیون میگم : چی کص میگید شماها! و ذارت خاموشش می کنم. خدا رو شکر می کنم که بهونه فرار از غروب جمعه هم جور شد. امیر حسین هم ناگهان آزمایش علمیش تمام می شود و دو سوت حاضر می شود و با من همراه می شود. می دونی! یکی از شگفتی های منحصر به فرد آقایون همین دو سوت آماده شدن و بیرون زدن از خانه است.
16تا آدم دراز عرعر (بجزامیرحسین البت) با یک جعبه شیرینی که به زور 15تا شیرینی داخلش جا شده از درب خانه دکتر میرویم داخل. مجلس کاملا مردونه است و کلی جوان حاضرجواب و بلبل زبون دور هم جمعند, صدای هِره و کِره مون کل محل شون رو برداشته, دکتر برای 2ساعت تمام دردهایش را فراموش می کند و ساعات خوشی برایش رقم می خورد و من دوباره خدا رو شکر می کنم که ازغروب لعنتی این هفته هم گریختم.محال است جوانهای فامیل دور هم جمع باشند و خاطره بازی نکنند و هیچ خاطره ای نیست که تهش به دایی نعمت(دایی مادرم) ختم نشود. دکتر می گفت دایی خدابیامرز یکی از نمونه های نادر بود در علم دندانپزشکی, از آن نمونه هایی که ممکن است 100سال یکبار هم به پست هیچ دندانپزشکی نخورد, سیستم رگهای عصب دندانش جوری بود که با سایر رگهای اعصاب در ارتباط بود, مثلا هروقت داروی بی حسی را به یکی از رگهای دندانهای سمت چپش تزریق می کرده تمام اندام سمت چپش از نوک سر تا کف پا دچار بی حسی می شده و این حالتش هربارموجب خنده شدید دکتر می شده و متعاقبش فحش خوردن از دایی جون. تازه اینجا بود که من متوجه شدم در بدن انسان همه چی به هم مربوطه حتی گوز به شقیقه. بعد به دکتر یادآوری می کنم که دایی جون خدابیامرز استاندارهای شخصی و مختص خودش را داشت و به شدت به آنها پایبند بود. مثلا یکبار که برای ناراحتی قلبی اش گشته بودند و یک دکتر جراح و متخصص قلب از فرنگ برگشته وسط جردن براش پیدا کرده بودند و آدرس داده بودند تا یک ویزیت برود پبش او , بعد تا دم در ساختمان رفته بود ولی داخل نرفته بود, تا شب هم با همه قهر کرده بود و با هیچکس حرف نمی زد تا شب که توی هیئت هفتگی خونه اش مردها دوره اش کرده بودند تا به زور از زیر زبانش بکشند که داستان چی بوده! گفته بود : آخه این یارو دکتره یه تابلو تبلیغاتی 4متری چسبونده بود به دیوار ساختمان شون. این دکترایی که تابلو ها شون بزرگه و توی چشم ه همه شون قاتل ن ... قد گاو نمی فهمن...دکتر اگه دکتر باشه و آدم حسابی باشه فوق فوقش یه کف دست تابلو اونم پشت در واحدش می زنه.همه درجا ترکیدن از خنده و بیشتر از همه دکتر که تابلو مطبش تقریبا یک متر است. موقع خداحافظی از دکتر وهنگام بیرون رفتن از خانه اش مهم ترین سوالم را ازش پرسیدم
- دکتر دوران نقاهت پس از عمل چند روزه؟ کی برمی گردی مطب سر کارت؟
- دکترم که یکی از اساتید برجسته دانشگاه تهرانه گفته حق ندارم تا سه ماه دیگه پامو از در خونه بیرون بذارم وگرنه خونم پای خودمه.
براش آرزوی سلامتی می کنم و می بوسمش و از منزلش خارج می شویم. تمام مدتی که در آسانسور هستم تا برسم به پارکینگ و حیاط و کوچه و موتور دائم تصور می کنم که تا سه ماه آینده باید هرشب این درد لعنتی و عذاب آور دندان خرابم را تحمل کنم درست مثل یک هفته گذشته.
در راه برگشت پسر هوس پیتزا می کند. پدر که هفته قبل با دخترش تنهایی پیتزا خورده تسلیم هوس پسر می شود و کله موتور را گِرد می کند سمت پیتزا فروشی و قید غذای خونگی که مادر خانواده با عشق پخته را می زنند. حالا بزرگترین چالش پیش رو این است که چطور باید مادر خانواده را قانع کنیم و توضیح دهیم که چرا سیریم و شام نمی خوریم! بعد از یک پیتزا خوری مفصلِ خالصانه و نافله اش دوباره راه خانه را پیش می گیریم. می رسیم سر تیردوقلو و ناگهان چشمم میخورد به حمید سبزی (پسر مَمَد سبزی فروش) و در کنارش سایر بچه محل های قدیم که مدتها ندیده بودم شان. بچه ها مشغول داربست زدن و متصل کردن شاسی های تاق نصرت بودند. با تعجب از امیر حسین پرسیدم کی ماه شعبان شد که ما بی خبریم! حالا کو تا نیمه شعبان! بر و بچ امسال زود شروع کردن! امیر حسین طبق معمول هاج و واج منو نگاه می کنه و شونه هاشو بالا می اندازه. با موتور میرم سمت شون, تا می رسیم به هم گل از گل همه مون می شکفد. موتور را می زنم روی جک و با صدای بلند جوری که همه شون بشنوند از امیرحسین می پرسم ; پسرم اجازه هست چند دیقه اینجا توقف کنیم و من یک سیگار با این اراذل بکشم! آخه یک ساله که ندیدم شون! از پارسال تا حالا نصفشون مرده اند, ممکنه تا چند سال بعد کلا نسلشون منقرض بشه! بعد دوباره امیرحسین شونه هاشو بالا میاندازاه و هیچی نمیگه در عوض علی قُمی (سرباز بازنشسته امام زمان ) که گوش هایش هنوز مثل جوونیاش تیزه از 20متر اون ورتر داد میزنه : مجید تو دماغ پدرت ریدم, باز تو اینورا پیدات شد تا برینی توی اجر زحمت بچه ها. همه هارهار میخندند, خودم هم خنده ام می گیرد. این یکجور کد بود, یک چراغ سبز که علی قمی نشونم داد, یعنی بچه ها خسته اند به موقع رسیدی و جواز کافی داری از وصلت کردن با خوار مادر بچه ها بگیر و برو تا به چالش کشیدن دوازده امام. بلند میگم : علی قمی لال از دنیا نره صلوات بفرست...صدای صلوات جماعت...سلامتی مامانش صلوات...خنده و صلوات جماعت...ایشالا به همین زودیا دوباره عروس بشه صلوات سوم رو جلی تر ختم کن...هارهار جماعت و صلوات...و بعدش تازه ماچ و بوسه بازی با همدیگه آغاز میشه و فحش و فضاحت را مثل نقل روی سر هم می ریزیم.
سیگارم را روشن می کنم پیش امیر حسین بر می گردم, بهش میگم: بابا این چند دقیقه ای که اینجاییم بی زحمت گوش ها یت را بگیر و زیاد به این آدم ها توجه نکن , اینا بد آموزی دارن. بعد امیر حسین می پرسه باباااا چرا این دوستت میخواد توی دماغ بابا جونی پی پی کنه! با عصبانیت میگم: آفرین به تو پسر حرف گوش کن! و چپ چپ نیگاش می کنم. میگم که شوخی می کنه, اینا فقط در کلام اتفاق میافته , منظورش اینه که تا مدتها بعد از شستن هنوز بوی اش توی بینی می مونه و این موضوع تصورش برای آدمای بی ادب خنده داره...خیالت راحت شد پسره ی بی ادب! همینجا بشین تکون نخور .
چشمم میافته به حمید سبزی که تک و تنها یک لوله را گذاشته روی شونه اش و تلاش می کنه تا در اتصال لوله قبلی داربست قرار بده, میرم سمتش و میگم : داش حمید لولِهِ اذیت نشه یه وخ! چرا تنهایی لوله را برداشتی با این حالِت! بعد دوتایی با هم مشغول جاگذاری لوله و بستن اتصالها و کرپی ها میشم و این بهونه ای میشه تا بعد از یک سال کمی از احوال هم باخبر بشیم و گپ گفتی داشته باشیم.
سیگارم به نصفه رسیده و کنار حمید روی چارپایه مشغول بستن داربست هستم که ناگهان صدای ترمز وحشتناک یک ماشین حواسم را متوجه خودش می کند, یک پراید مشکی تقریبا 50 متر دورتر ازما وسط خیابان ایستاده, شیشه جلواش خورد شده و سپرش کنده شده , گلگیر راست جمع شده و سقف نیمه چپش غر شده. داشتم با تعجب ماشین را نگاه می کردم و چشم می چرخاندم به اطراف تا ببینم چی شده که ناگهان یک مرد در حال پرواز با سر جلوی ما فرود می آید. زمین زیر چارپایه می لرزد و اسفالت زیر بدن او پر از خون می شود. از بالای چارپایه داد می زنم : زده به این یارو...پرت شده اینجا... راهو بگیرید ماشین ها از روش رد نشن و سریع از روی چار پایه پایین می پرم. بعد از صدای فریاد من تازه جماعت متوجه می شوند چه اتفاقی افتاده و دوان دوان خودشان را به مصدوم می رسانند. گروهی هم سمت پراید مشکی حرکت می کنند. جوان بهت زده پشت فرمان پراید مچاله شده اش تا عده ای را می بیند که به طرف او می آیند تیک آف پر سر و صدایی می کند و اقدام به فرار می کند. از لحظه حرکتش چشمم به چشمش دوخته است, قلبم به قدری تند می زند که درمیان آن هیاهو گاهی صدایش را می شنوم, عرق سرد تمام صورتم را گرفته, هنوز شوکه ام و مغزم درحال تحلیل اتفاقی ست که افتاده. در تمام مدتی که نگاهم دوخته شده بود به او زیر لب زمزمه می کردم : لا یُمْکِنُ الْفِرارُ مِنْ حُکُومَتِکَ و درلحظه ای که پراید با سرعت از مقابل من درحال گذر است آچار فرانسه ای که در دست دارم پرتاپ می کنم سمتش, به هدف نمی خورد و درست از پشت سر راننده از شیشه عقب وارد ماشینش می شود, در چشم بر هم زدنی از صحنه می گریزد.
مردی با قد متوسط و اندامی تپل و ورزیده و سیاه چرده به پهلو روی اسفالت خیابان افتاده و خون لخته شده تا شعاع یک متری سر او روی زمین پخش است. بالای سرش می روم, انگشتم را جلوی بینی اش می گیرم, طی ده ثانیه فقط یکبار تنفس می کند, ضربان قلبش خیلی کند و نا منظم است. از جماعت خواهش می کنم تا تکانش ندهند فقط مرتب با او صحبت کنند تا سطح هوشیاری اش حفظ شود, هرچند که بوضوح پیدا ست هوشیاری ای وجود ندارد و جسم و روح مصدوم در تلاش بود برای بقاء. آخرین پک را به سیگار می زنم و به حمید میگم: همه دارن به اورژانس زنگ می زنند ولی تو زحمت بکش با 110تماس بگیر و از اونا تقاضای کمک کن شماره پلاک ماشین را هم که برداشتی براشون بخون. تنها راه مجانی زنده ماندن یا مجانی در گور شدن تماس با 110 است, نخواه که الان برات قوانین و سلسله مراتب اداری و چرایی اش را توضیح بدم, فقط تماس بگیر.
یکبار دیگه به مرد مصدوم نگاه می کنم, اینبار جزئی تر و با دقت. صورتی گرد که ته ریشهای زمخت و سیاه از آن بیرون زده,اندامی سیاه و پر مو,لباسی ژنده و کثیف و دستهای پینه بسته و سیاه چیزی شبیه دستهای شاگرد مکانیک ها, یک تکه کاغذ مچاله کف دستش, کاغذ را بیرون می کشم 3سطر نوشته, شهباز جنوبی خیابان ظفر جنب داروخانه پلاک...زیر زمین مسکونی 50متر با آب و برق و گاز مشترک 3میلیون ماهی 350 و زیرش نوشته از طرف بنگاه طباطبایی و شماره تلفن. دوباره به صورتش نگاه می کنم! آری او همان مرد کارگری ست که هفته گذشته وقتی در بنگاه طباطبایی در حال مذاکره بودیم برای تمدید قرار داد اجاره منزل مادر زنم, با همسرش و سه دختر بچه وارد شد و پی جوی خانه ای بود تا با همین مبلغ اجاره کند. مبلغ پول و اجاره ای که می توانست بدهد موجب خنده سایرین بود جز من...
مرد بیچاره ظاهرا بعد از هفته ها جستجو بالاخره آشیانه اش را پیدا کرده بود. صدای خِرخِر نفس هایش نشان از جدال سنگین مرگ و زندگی داشت. ای کاش سربلند از این مبارزه بیرون بیاید. وقتم به اتمام می رسد و دیگرهیجانی برای دانستن انتهای داستان مرد مصدوم ندارم. به سمت امیر حسین می روم, ساکت روی موتور نشسته و به اطراف سرک می کشد, موتور را روشن می کنم و از دور برای بچه ها دست تکان می دهم و خداحافظی می کنم .
امیر حسین می پرسد ؛ بابا اونجا چی شده بود؟
می گم : تصادف شده پسرم...یک ماشین زده به یک عابر. می بینی! اینهمه در تلویزیون میگن از پل هوایی عابر پیاده استفاده کنید برای عبور از خیابان! برای اینه که این اتفاق ها پیش نیاد.
میگه : ما که توی محله مون پل عابر نداریم خب !
میگم : وقتی پل عابر نداریم غلط می کنیم از خیابان رد بشیم... اونم تنهایی...خبر دارم که چند روز پیش مامانت کمی دیر تر از همیشه اومده درب مدرسه دنبالت و دیده جا تره و بچه نیست...غلط اضافه کردی تنهایی از خیابون رد شدی و راه افتادی اومدی خونه...
دیگه ساکت میشه و چیزی نمی پرسه.
بعد می گم :
- می دونی بزرگترین درسی که امشب گرفتی چی بود؟
- نه! چی بود؟
- این بود که هرگز آچارفرانسه وقفی مسجد را سمت هیچ ماشینی پرت نکنی. چون ممکنه ماشین اونو با خودش ببره و تو مجبور بشی توی این روزگار گرونی بری یکی دیگه بخری و برگردونی سرجاش.
هر دو لبخند می زنیم و سمت منزل می رویم و من با خودم حساب کتاب می کنم که هیچ راه فراری از غروب دلگیر جمعه نیست. حتی در نخستین دقایق بامداد شنبه هم می تونه خفت آدمو بگیره.
به دخترم می گم : بابایی بی زحمت گوشی منو از روی اُپن آشپزخونه بهم بده.
می گه : عِه (کشدار بخونید) باباااااااااا مگه نمی بینی دارم نقاشی برات می کشم, دستم بنده نمی تونم به امیر حسین بگو.
بعد به امیر حسین میگم : پسرم لطفا گوشی منو از روی اُپن بهم بدهمی گه : بابااااا دستم بنده, دارم یه آزمایش علمی انجام میدم الان نمیتونم
با صدای بلند می پرسم مرجاااااااان این چه غلطی داره می کنه !؟
می گه : هیچی , یک ساعته ایستاده جلوی ظرفشویی با آب و ریکا دستشو آغشته می کنه بعد انگشت اشاره و شستشو حلقه می کنه و فوت می کنه توش تا حباب درست شه.
می گم : خب خودت این گوشی منو بده!همونطور که بالای سر قابلمه شام ایستاده و کله اش توی گوشی شه شروع می کنه الکی به هم زدن محتویات داخل قابلمه و چند بارم با قاشق میزنه لب قابلمه تا صدا بده...یعنی که یعنی...
دوباره با صدای بلند می گم : خوبه که هنوز تنم سالمه و محتاج کمک کسی نیستم. اگه فلج بودم و قرار بود لگن زیرم بذارید که تا الان خونه رو گه برداشته بود! خونه که نیست! دیوونه خونه اس.
بعد همونطور دراز کش خودمو 20-30سانت جلو تر می کشم تا نوک پام برسه به اُپن و با انگشتای پام گوشی رو می کشم سمت خودم تا بیافته روی مبل و بعد با دست برمیدارم.
آقایون فک و فامیل در گروه ارحام متوسل به امام حسن مجتبی تصمیم گرفتند مجردی جمع شیم بریم عیادت دکتر جواد -پسر دایی دندانپزشکم که تازه دیسک کمرش را عمل کرده و در خانه بستری است- مثل فنر از جایم می پرم و جواب پیغام را میدهم که منم میام. سریع آماده میشم و لباس می پوشم بعد آرام رو به تلویزیون میگم : چی کص میگید شماها! و ذارت خاموشش می کنم. خدا رو شکر می کنم که بهونه فرار از غروب جمعه هم جور شد. امیر حسین هم ناگهان آزمایش علمیش تمام می شود و دو سوت حاضر می شود و با من همراه می شود. می دونی! یکی از شگفتی های منحصر به فرد آقایون همین دو سوت آماده شدن و بیرون زدن از خانه است.
16تا آدم دراز عرعر (بجزامیرحسین البت) با یک جعبه شیرینی که به زور 15تا شیرینی داخلش جا شده از درب خانه دکتر میرویم داخل. مجلس کاملا مردونه است و کلی جوان حاضرجواب و بلبل زبون دور هم جمعند, صدای هِره و کِره مون کل محل شون رو برداشته, دکتر برای 2ساعت تمام دردهایش را فراموش می کند و ساعات خوشی برایش رقم می خورد و من دوباره خدا رو شکر می کنم که ازغروب لعنتی این هفته هم گریختم.محال است جوانهای فامیل دور هم جمع باشند و خاطره بازی نکنند و هیچ خاطره ای نیست که تهش به دایی نعمت(دایی مادرم) ختم نشود. دکتر می گفت دایی خدابیامرز یکی از نمونه های نادر بود در علم دندانپزشکی, از آن نمونه هایی که ممکن است 100سال یکبار هم به پست هیچ دندانپزشکی نخورد, سیستم رگهای عصب دندانش جوری بود که با سایر رگهای اعصاب در ارتباط بود, مثلا هروقت داروی بی حسی را به یکی از رگهای دندانهای سمت چپش تزریق می کرده تمام اندام سمت چپش از نوک سر تا کف پا دچار بی حسی می شده و این حالتش هربارموجب خنده شدید دکتر می شده و متعاقبش فحش خوردن از دایی جون. تازه اینجا بود که من متوجه شدم در بدن انسان همه چی به هم مربوطه حتی گوز به شقیقه. بعد به دکتر یادآوری می کنم که دایی جون خدابیامرز استاندارهای شخصی و مختص خودش را داشت و به شدت به آنها پایبند بود. مثلا یکبار که برای ناراحتی قلبی اش گشته بودند و یک دکتر جراح و متخصص قلب از فرنگ برگشته وسط جردن براش پیدا کرده بودند و آدرس داده بودند تا یک ویزیت برود پبش او , بعد تا دم در ساختمان رفته بود ولی داخل نرفته بود, تا شب هم با همه قهر کرده بود و با هیچکس حرف نمی زد تا شب که توی هیئت هفتگی خونه اش مردها دوره اش کرده بودند تا به زور از زیر زبانش بکشند که داستان چی بوده! گفته بود : آخه این یارو دکتره یه تابلو تبلیغاتی 4متری چسبونده بود به دیوار ساختمان شون. این دکترایی که تابلو ها شون بزرگه و توی چشم ه همه شون قاتل ن ... قد گاو نمی فهمن...دکتر اگه دکتر باشه و آدم حسابی باشه فوق فوقش یه کف دست تابلو اونم پشت در واحدش می زنه.همه درجا ترکیدن از خنده و بیشتر از همه دکتر که تابلو مطبش تقریبا یک متر است. موقع خداحافظی از دکتر وهنگام بیرون رفتن از خانه اش مهم ترین سوالم را ازش پرسیدم
- دکتر دوران نقاهت پس از عمل چند روزه؟ کی برمی گردی مطب سر کارت؟
- دکترم که یکی از اساتید برجسته دانشگاه تهرانه گفته حق ندارم تا سه ماه دیگه پامو از در خونه بیرون بذارم وگرنه خونم پای خودمه.
براش آرزوی سلامتی می کنم و می بوسمش و از منزلش خارج می شویم. تمام مدتی که در آسانسور هستم تا برسم به پارکینگ و حیاط و کوچه و موتور دائم تصور می کنم که تا سه ماه آینده باید هرشب این درد لعنتی و عذاب آور دندان خرابم را تحمل کنم درست مثل یک هفته گذشته.
در راه برگشت پسر هوس پیتزا می کند. پدر که هفته قبل با دخترش تنهایی پیتزا خورده تسلیم هوس پسر می شود و کله موتور را گِرد می کند سمت پیتزا فروشی و قید غذای خونگی که مادر خانواده با عشق پخته را می زنند. حالا بزرگترین چالش پیش رو این است که چطور باید مادر خانواده را قانع کنیم و توضیح دهیم که چرا سیریم و شام نمی خوریم! بعد از یک پیتزا خوری مفصلِ خالصانه و نافله اش دوباره راه خانه را پیش می گیریم. می رسیم سر تیردوقلو و ناگهان چشمم میخورد به حمید سبزی (پسر مَمَد سبزی فروش) و در کنارش سایر بچه محل های قدیم که مدتها ندیده بودم شان. بچه ها مشغول داربست زدن و متصل کردن شاسی های تاق نصرت بودند. با تعجب از امیر حسین پرسیدم کی ماه شعبان شد که ما بی خبریم! حالا کو تا نیمه شعبان! بر و بچ امسال زود شروع کردن! امیر حسین طبق معمول هاج و واج منو نگاه می کنه و شونه هاشو بالا می اندازه. با موتور میرم سمت شون, تا می رسیم به هم گل از گل همه مون می شکفد. موتور را می زنم روی جک و با صدای بلند جوری که همه شون بشنوند از امیرحسین می پرسم ; پسرم اجازه هست چند دیقه اینجا توقف کنیم و من یک سیگار با این اراذل بکشم! آخه یک ساله که ندیدم شون! از پارسال تا حالا نصفشون مرده اند, ممکنه تا چند سال بعد کلا نسلشون منقرض بشه! بعد دوباره امیرحسین شونه هاشو بالا میاندازاه و هیچی نمیگه در عوض علی قُمی (سرباز بازنشسته امام زمان ) که گوش هایش هنوز مثل جوونیاش تیزه از 20متر اون ورتر داد میزنه : مجید تو دماغ پدرت ریدم, باز تو اینورا پیدات شد تا برینی توی اجر زحمت بچه ها. همه هارهار میخندند, خودم هم خنده ام می گیرد. این یکجور کد بود, یک چراغ سبز که علی قمی نشونم داد, یعنی بچه ها خسته اند به موقع رسیدی و جواز کافی داری از وصلت کردن با خوار مادر بچه ها بگیر و برو تا به چالش کشیدن دوازده امام. بلند میگم : علی قمی لال از دنیا نره صلوات بفرست...صدای صلوات جماعت...سلامتی مامانش صلوات...خنده و صلوات جماعت...ایشالا به همین زودیا دوباره عروس بشه صلوات سوم رو جلی تر ختم کن...هارهار جماعت و صلوات...و بعدش تازه ماچ و بوسه بازی با همدیگه آغاز میشه و فحش و فضاحت را مثل نقل روی سر هم می ریزیم.
سیگارم را روشن می کنم پیش امیر حسین بر می گردم, بهش میگم: بابا این چند دقیقه ای که اینجاییم بی زحمت گوش ها یت را بگیر و زیاد به این آدم ها توجه نکن , اینا بد آموزی دارن. بعد امیر حسین می پرسه باباااا چرا این دوستت میخواد توی دماغ بابا جونی پی پی کنه! با عصبانیت میگم: آفرین به تو پسر حرف گوش کن! و چپ چپ نیگاش می کنم. میگم که شوخی می کنه, اینا فقط در کلام اتفاق میافته , منظورش اینه که تا مدتها بعد از شستن هنوز بوی اش توی بینی می مونه و این موضوع تصورش برای آدمای بی ادب خنده داره...خیالت راحت شد پسره ی بی ادب! همینجا بشین تکون نخور .
چشمم میافته به حمید سبزی که تک و تنها یک لوله را گذاشته روی شونه اش و تلاش می کنه تا در اتصال لوله قبلی داربست قرار بده, میرم سمتش و میگم : داش حمید لولِهِ اذیت نشه یه وخ! چرا تنهایی لوله را برداشتی با این حالِت! بعد دوتایی با هم مشغول جاگذاری لوله و بستن اتصالها و کرپی ها میشم و این بهونه ای میشه تا بعد از یک سال کمی از احوال هم باخبر بشیم و گپ گفتی داشته باشیم.
سیگارم به نصفه رسیده و کنار حمید روی چارپایه مشغول بستن داربست هستم که ناگهان صدای ترمز وحشتناک یک ماشین حواسم را متوجه خودش می کند, یک پراید مشکی تقریبا 50 متر دورتر ازما وسط خیابان ایستاده, شیشه جلواش خورد شده و سپرش کنده شده , گلگیر راست جمع شده و سقف نیمه چپش غر شده. داشتم با تعجب ماشین را نگاه می کردم و چشم می چرخاندم به اطراف تا ببینم چی شده که ناگهان یک مرد در حال پرواز با سر جلوی ما فرود می آید. زمین زیر چارپایه می لرزد و اسفالت زیر بدن او پر از خون می شود. از بالای چارپایه داد می زنم : زده به این یارو...پرت شده اینجا... راهو بگیرید ماشین ها از روش رد نشن و سریع از روی چار پایه پایین می پرم. بعد از صدای فریاد من تازه جماعت متوجه می شوند چه اتفاقی افتاده و دوان دوان خودشان را به مصدوم می رسانند. گروهی هم سمت پراید مشکی حرکت می کنند. جوان بهت زده پشت فرمان پراید مچاله شده اش تا عده ای را می بیند که به طرف او می آیند تیک آف پر سر و صدایی می کند و اقدام به فرار می کند. از لحظه حرکتش چشمم به چشمش دوخته است, قلبم به قدری تند می زند که درمیان آن هیاهو گاهی صدایش را می شنوم, عرق سرد تمام صورتم را گرفته, هنوز شوکه ام و مغزم درحال تحلیل اتفاقی ست که افتاده. در تمام مدتی که نگاهم دوخته شده بود به او زیر لب زمزمه می کردم : لا یُمْکِنُ الْفِرارُ مِنْ حُکُومَتِکَ و درلحظه ای که پراید با سرعت از مقابل من درحال گذر است آچار فرانسه ای که در دست دارم پرتاپ می کنم سمتش, به هدف نمی خورد و درست از پشت سر راننده از شیشه عقب وارد ماشینش می شود, در چشم بر هم زدنی از صحنه می گریزد.
مردی با قد متوسط و اندامی تپل و ورزیده و سیاه چرده به پهلو روی اسفالت خیابان افتاده و خون لخته شده تا شعاع یک متری سر او روی زمین پخش است. بالای سرش می روم, انگشتم را جلوی بینی اش می گیرم, طی ده ثانیه فقط یکبار تنفس می کند, ضربان قلبش خیلی کند و نا منظم است. از جماعت خواهش می کنم تا تکانش ندهند فقط مرتب با او صحبت کنند تا سطح هوشیاری اش حفظ شود, هرچند که بوضوح پیدا ست هوشیاری ای وجود ندارد و جسم و روح مصدوم در تلاش بود برای بقاء. آخرین پک را به سیگار می زنم و به حمید میگم: همه دارن به اورژانس زنگ می زنند ولی تو زحمت بکش با 110تماس بگیر و از اونا تقاضای کمک کن شماره پلاک ماشین را هم که برداشتی براشون بخون. تنها راه مجانی زنده ماندن یا مجانی در گور شدن تماس با 110 است, نخواه که الان برات قوانین و سلسله مراتب اداری و چرایی اش را توضیح بدم, فقط تماس بگیر.
یکبار دیگه به مرد مصدوم نگاه می کنم, اینبار جزئی تر و با دقت. صورتی گرد که ته ریشهای زمخت و سیاه از آن بیرون زده,اندامی سیاه و پر مو,لباسی ژنده و کثیف و دستهای پینه بسته و سیاه چیزی شبیه دستهای شاگرد مکانیک ها, یک تکه کاغذ مچاله کف دستش, کاغذ را بیرون می کشم 3سطر نوشته, شهباز جنوبی خیابان ظفر جنب داروخانه پلاک...زیر زمین مسکونی 50متر با آب و برق و گاز مشترک 3میلیون ماهی 350 و زیرش نوشته از طرف بنگاه طباطبایی و شماره تلفن. دوباره به صورتش نگاه می کنم! آری او همان مرد کارگری ست که هفته گذشته وقتی در بنگاه طباطبایی در حال مذاکره بودیم برای تمدید قرار داد اجاره منزل مادر زنم, با همسرش و سه دختر بچه وارد شد و پی جوی خانه ای بود تا با همین مبلغ اجاره کند. مبلغ پول و اجاره ای که می توانست بدهد موجب خنده سایرین بود جز من...
مرد بیچاره ظاهرا بعد از هفته ها جستجو بالاخره آشیانه اش را پیدا کرده بود. صدای خِرخِر نفس هایش نشان از جدال سنگین مرگ و زندگی داشت. ای کاش سربلند از این مبارزه بیرون بیاید. وقتم به اتمام می رسد و دیگرهیجانی برای دانستن انتهای داستان مرد مصدوم ندارم. به سمت امیر حسین می روم, ساکت روی موتور نشسته و به اطراف سرک می کشد, موتور را روشن می کنم و از دور برای بچه ها دست تکان می دهم و خداحافظی می کنم .
امیر حسین می پرسد ؛ بابا اونجا چی شده بود؟
می گم : تصادف شده پسرم...یک ماشین زده به یک عابر. می بینی! اینهمه در تلویزیون میگن از پل هوایی عابر پیاده استفاده کنید برای عبور از خیابان! برای اینه که این اتفاق ها پیش نیاد.
میگه : ما که توی محله مون پل عابر نداریم خب !
میگم : وقتی پل عابر نداریم غلط می کنیم از خیابان رد بشیم... اونم تنهایی...خبر دارم که چند روز پیش مامانت کمی دیر تر از همیشه اومده درب مدرسه دنبالت و دیده جا تره و بچه نیست...غلط اضافه کردی تنهایی از خیابون رد شدی و راه افتادی اومدی خونه...
دیگه ساکت میشه و چیزی نمی پرسه.
بعد می گم :
- می دونی بزرگترین درسی که امشب گرفتی چی بود؟
- نه! چی بود؟
- این بود که هرگز آچارفرانسه وقفی مسجد را سمت هیچ ماشینی پرت نکنی. چون ممکنه ماشین اونو با خودش ببره و تو مجبور بشی توی این روزگار گرونی بری یکی دیگه بخری و برگردونی سرجاش.
هر دو لبخند می زنیم و سمت منزل می رویم و من با خودم حساب کتاب می کنم که هیچ راه فراری از غروب دلگیر جمعه نیست. حتی در نخستین دقایق بامداد شنبه هم می تونه خفت آدمو بگیره.
جناب پرست تاش با نوشته های معرکه شون که همیشه میشه ازشون چیزی یاد گرفت
پاسخ دادنحذفقلمتون پرخون آقا ، سربلند باشید که روی ما رو زمین ننداختید و برامون نوشتید
از این به بعد خوندن نوشته های شما تو این مکان از دلگرمیهای بزرگ ماست
ممنون که می خونید. درس پس میدیم پیش شما masi khanoom
حذف