۱۳۹۴ آبان ۲۸, پنجشنبه

بی همگان بسر شود بی تو بسر نمی شود


شبهای آخر دهه اول محرم به رسم عادت مناسبت نویسی می خواستم چیزی بنویسم ولی نشد. اینطور نه که اصلا نشده باشد! شد، ولی چیزی شد که خودمم نفهمیدم چیست. نه نثر بود و نه شعر. با خودم گفتم همینه که هست. قرار نیست همیشه کلمات را در قالب هایی که به ما امانت رسیده بریزیم. دل که بگیرد حاصلش پریشانی صاحب دل است، از پریشانی مردی نا آشنا با قواعد و صنایع ادبی چیزی بهتر از آنچه نوشتم در نمی آمد اما از قلم گریزی نیست باید بیرون می جستم از صف مردگان. 

باز هم دیر شد
کاروان رفت و من در خواب
کورمال کورمال 
زنگ بیدارباش این موبایل لعنتی را قطع می کنم
صبح آغاز می شود با ساقه طلایی
و فتح جرعه جرعه آب
«سلام بر حسین»

مرکبی می خواهم
باید خود را به قافله برسانم
شاید یک پراید
باید پس انداز کنم
کمی کار
کار
کار
تا جان به لب رسد

شب فرا که می رسد
کارها نا تمام می شود
یاد کاروان رها نمی کند
عزم خیمه گاه می کنم
با همین دوچرخ لنگ

قبل ترها ابتدای انقلاب امام حسین ع بود
دورش می گشتیم
و بعد
به هر مسیر و هرجهت
اینروزها اما
راه ها بر امام حسین  بسته است
باید از فرعی و غربت کوچه ها گذشت
تا به شهدا رسید و بعد
«بر یزید لعنت»

خسته از عبور کوچه های بی چراغ
به خیمه گاه می رسم
باز هم دیر می رسم
امشب هم مداح هیئت 
سر حسین ع را روی نیزه، 
برده بود
فقط به شام می رسم 
قیمه  قیمه ...

شب دهم یک عکس و یک یادداشت ضمیمه اش در اینستاگرام شیر می کنم:
روز هشتم محرم سال هشتاد و یک بود. آخرای مجلس، همون موقع ها که بوی قیمه فضا را پر می کنه و منتظری تا یکی پیدا بشه و هر چه زودتر مداح را از برق بکشه تا غذا توزیع بشه. آخرین صدایی که از بلندگوی حسینیه خارج شد یک دعا بود «خدایا این قدم ها را به کربلا برسان» توی دلم گفتم من که برای قیمه اومدم ولی کی به کیه «آمین». هنوز بشقاب غذا را دستم نداده بودند که موبایلم زنگ خورد و دعا مستجاب شد. نه پولی توی جیبم بود نه پاسپورت داشتم نه ویزا، فقط نشستم پشت فرمان ماشینم و راه افتادم سمت مهران. مراسم خداحافظی و حلالیت را هم بین راه تلفنی بجا آوردم. از مهران هم با عزت و احترام بردنم تا کربلا. اولین و آخرین سفرم بود به آن سرزمین. سفر عجیبی بود، عجیب...


این عکس را ظهر عاشورا گرفتم، در همان سفر.عاشورای سال 1423 ه ق .هروقت یادم میافته توی اون ولوله و قیامت برای بردن دوربین داخل حرم چه التماسی می کردم به بچه های حراست حرم (که از نیروهای وفادار مقتدی صدر بودند) خنده ام میگیره. آخه نیم ساعت تمام چسبیده بودم به یکی شون و عربی و فارسی را بلغور می کردم تا یکجوری حالیش کنم که من از راه دور آمدم، رفته بودم فقط یک قیمه بخورم، خودش دعوتم کرده، تا یه عکس ازش نگیرم هیچ جا نمیرم. طرف هم انگار نمی شنید و فقط نگاهم می کرد. آخرش هم با زبان شیرین پارسی گفت: عجب آدم بد پیله ای هستی! دهن منو سرویس کردی با این عربی صحبت کردنت بیا برو داخل بالام جان. تازه فهمیدم طرف همشهری خودمونه. با لبی خندان این لحظه را ثبت کردم ولی امروز هر بار که نگاهش می کنم و یادم میافته که صدها نفر از آدمای توی این عکس چند دقیقه بعد پشت حرم حضرت عباس طی یک انفجار انتحاری با فاصله کمی از من دود شدند و رفتند به آسمان لبخند یادم میره و میرم روی نقشه دنبال لوکیشن سازمان ملل و حقوق بشر می گردم.
 مرحوم سیبویه شیخ روضه خوانی بود که چند بار اتفاقی دیده بودمش، یکبار که توصیه و نصیحتی ازش خواستم این جمله را گفت: «از دورانِ نزدیک باشیم به از اینست که از نزدیکانِ دور باشیم»
اینروزها حس می کنم خیلی ازش دورم...خیلی

درست در همین لحظه که تو داری این نوشته را می خوانی و من در فکر مرتب کردن جمله ها و سطرهای بعد هستم یک فایل وورد روی دسکتاپ کامپیوتر توجهم را جلب می کند. بازش که می کنم می بینم استتوس فیسبوکی اربعین پارسال است که خصوصی و فقط برای چند تایی از دوستان قابل نمایش بود. نمی دانم چطور روی دسکتاپ مانده بود! قاعدتا باید توی پستوهای این هارد هزارتوی مخفی می شد ولی چه اهمیتی دارد! در زمان و مکان درست خودنمایی کرده و حقش را می خواهد. پس تا من کمی این حوالی خود را جستجو کنم تو دوباره بخوان :

هفت - هشت سال بیشتر ندارم که وبال گردن پدر شدم در یک سفر مجردی. سفری که پدرم به اتفاق دایی هایم از تهران آغاز کرده و مقصدشان آبگرم سرعین اردبیل است. ابتدای یک جاده خاکی دایی جعفر پشت رول می نشیند. در ازای هر نگاهی که به جلو می اندازد نیم نگاهی هم به آینه و پشت سر می کند. انقدر هنگام رانندگی این کار را تکرار می کند که گاهی تصور می کنم در ازای هر نگاهی که به آینه و پشت سر می کند تنها نیم نگاهی به جلو می کند! تازه متوجه شده ام که سالهاست دایی اینطوری رانندگی می کند و من دقت نکرده بودم. جاده خاکی و اسفالت و اتوبان و خیابان وبلوار برایش فرقی نمی کند، همیشه اینطور بوده. می پرسم دایی جون چرا انقدر به آینه و پشت سر نگاه می کنی؟ می گوید: دایی جون  عادت کردم. از اتفاقات پشت سرم بیشتر می ترسم تا اتفاقات روبرویم. تو هنوز بچه ای و این چیزها را نمی فهمی.
سی سال بعد پشت فرمان ماشینی که از  پدرم قرض گرفته ام تا به اتفاق خانواده ام به مراسم چهلم باجناقم بروم امیرحسین(پسرم) همین سوال را از من می پرسد. چرا انقدر به آینه و پشت سرم نگاه می کنم! جواب می دهم : دست خودم نیست عادت کرده ام. روبرو برایم قابل تحلیل و پیش بینی ست  اما همیشه در زندگی از پشت سر ضربه خوردم و آسیب دیدم. چاره ای ندارم جز اینکه چشم بدوزم به آینه. در ضمن باید مراقب پلهای پشت سرم نیز باشم تا خراب نشوند. بعد متوجه می شوم که امیر حسین با دهان نیمه باز هاج و واج من را نگاه می کند. یعنی بابا اینا که گفتی یعنی چه! لبخندی می زنم و می گویم : تو هنوز کوچکی و متوجه این حرف ها نمی شوی، بزرگتر که شدی خواهی فهمید.
مثل همه ی پانزده سال گذشته از اوایل ماه صفر حیران و دربدر آژانس های مسافرتی می شوم برای آخر ماه صفر، برای سفر، برای تهیه بلیط، برای وعده ی دیدار یار، دست آخر به یک بلیط  رفت با یک قطار درب و داغون که از داخل سایت رجا خریدم راضی می شوم. عصر که می شود می روم داخل امپراطوری چهارمتري خودم. همان اتاقک توی آخرین پاگرد راه پله زیر خرپشته. پشت میزم می نشینم کامپیوتر را روشن می کنم و تا وقتی که ویندوز بالا بیاید کمی اطرافم را مرتب می کنم. قلمها را سرجایشان می گذارم، کتابها را مرتب می کنم، سی دی های امیر حسین را داخل کیفش می گذارم، ابزارهای روی میز را داخل جعبه ابزار می گذارم، اضافه رختخواب های جهیزیه همسرم که پشت سرم تا سقف چیده شده و کج شده را صاف می کنم تا روی سرم نریزد... آه که تمامی ندارد مرتب کردن و سر و سامان دادن به امورات اشیاء این سرزمین پهناور. حالا سیستم بالا آمده و فیلتر شکن باز شده، شروع می کنم به تایپ کردن در مجازستان :
« گویی وقت آن رسیده که ایمان بیاورم به نیرویی هوشمند که از پشت این دیتاها و کدها راهش را به قلب من باز کرده. حتی این رباط بلیط فروش نیز فهمیده که با این سفر قرار است به قربانش بروم و همانجا بمانم  برای همین است که هر سال فقط یک بلیط  یکسره - رفت- برایم صادر می کند.»
بعد همه ی نوشته ها را پاک می کنم و ادسر داخل سررسید زرد رنگ می نویسم، همان دفتری که مخزن ناگفته های من است. سپس  سرزمینم را ترک می کنم و از مسیر پله های صعب العبور کوچ می کنم به دشت هموارِ مقابل تلویزیون. سرم را روی بالِش می گذارم و پاهایم را روی لبه مبلهای رنگ و رو رفته می اندازم. معین در شبکه خاطره می خواند « هنوز عاشق ترينم اي تو تنها باور من / به غير از با تو بودن نيست هوايي در سر من» و من در این فکرم که چه سعادتی نصیبم شده علی رغم عشق و علاقه وافرم به خانواده امشب تنهایم و هر جوری که دلم بخواهد و هر جایی از خانه که عشقم بکشد می توانم لم بدهم و کانالهای مورد علاقه ام را ببینم.
 در راهروی قطار ایستاده ام پیشانی ام را چسبانده ام به شیشه پنجره ی  قطار ودست ها را گذاشته ام کنار صورتم تا نور داخل مزاحم دیدم نباشد. خیره ام به ستاره ای ثابت و پرفروغ در دل سیاه آسمان. آسمانِ بیابانی که با سرعت از زیر چرخهای قطار می گذرد. کم کم چراغهای یک شهر پدیدار می شود و لحظاتی بعد قطار در ایستگاه نیشابور متوقف می شود. گویا قرار است مراسم استقبال با شکوهی از یک شخصیت مهم در ایستگاه برگزار شود. همه جا را چراغانی کرده اند گروه موزیک مارش "جاده و اسب محیاست بیا تا برویم" را می نوازد، لشکریان با هیبتی مغولی صف به صف با کلاه خود و نیزه و سپر ایستاده اند، یک برده سیاه فرش قرمزی را تا جلوی در خروج واگنی که من در آن هستم پهن می کند، دو سرلشگر مغول وارد سالن می شوند و تا جلوی کوپه ای که من بیرونش ایستاده ام می آیند، جلوی من که می رسند نیزه ها را عمود می گذارند یک دست به نیزه و یک دست مشت کرده به سینه می کوبند و زانو می زنند و سر خم می کنند  سپس با صدایی بلند فریاد می کشند : مجید خان، خانِ خانان به شهر دود و خون و کتاب خوش آمدید، انتصاب شایسته حضرتعالی را به عنوان خان این سرزمین تبریک می گوییم و از خداوند منان توفیقات روزافزون شما را خواستاریم. بعد زیر بغلهایم را می گیرند و مرا کشان کشان از روی فرش قرمز عبور داده و به دفتر کارم می برند و از جلوی میز کارم پرتم می کنند پشت میز و درست روی صندلی فرود می آیم. برای شروع به کارتابل نگاهی می اندازم. اولین نامه که روی سایر برگه ها قرار داشت درخواست به آتش کشیدن کلیه کتابخانه ها و مراکز تحقیق، علوم و فن آوری شهر است. با فریاد رئیس دفترم را احضار می کنم و می گویم : مردیکه ی لندهورِ وحشی این نامه چیست!؟ بعد او با یک اعتماد به نفس خاصی شروع می کند به تعریف کردن داستان غزالی و جزوه هایش و نصیحت سرکرده راهزنان به او. قانع می شوم و نامه را مهر و امضا می کنم. رئیس دفترم با نامه بیرون می رود و در را می بندد. چند لحظه بعد از پشت در صدای داد و فریاد می آید: آتش ...آتش...آتش...جوری از خواب می پرم که سقف به سرم می خورد.
با پلک برهم زدنی امپراطوری چهارمتریِ من، سرزمین پهناور علم و تخیل و هنرِ من در اثر نوسانات و اتصال برق آتش گرفته و فرو پاشیده. هرآنچه از وابستگی و دل مشغولی و پیشینه هویتی و تجسمی من از سه ماهگی تا به امروز در آن بود دود و خاکستر شد. دیگربر این خاک سیری ناپذیر نه از دایی جعفر اثری برجای مانده نه از دفتر زرد رنگ نه از ابزار و تکنولوژی و فن آوری نه از کتابها و عکسها و فیلم ها نه از لحاف و تشک های کناری جهزیه همسرم و نه از یادگاری ها و آرشیو ها و نه ردی از زخمها.
این روزها حال درایورِ غمگین یک ماشین فراری را دارم که با سرعت در حال گذر است و هرچه در آینه نگاه می کند چیزی پشت سرش نمی بیند.

تا همینجا هم از تو مخاطب عزیز ممنونم که وقت گرانبهایت را صرف خواندنم کردی. خداقوت رفیق. راستش را بخواهی خودم را بالای جالباسی توی پاگرد پیدا کردم. لابلای قلم نی ها و مرکب ها و لیقه ها و کاغذ های گلاسه وسایر لوازم خوشنویسی. همه ی آنچه که تا امروز خوانده ام یا تحقیق کرده ام یا به آن فکر کردم یا جزو محفوظاتم است آن هنگام که آماده ی مشق نی می شوم همه در پس ذهنم محو می شوند. تمام حجم مغزم خالی می شود. به هیچ چیز فکر نمی کنم، گور پدر همه ی دغدغه ها. هیچ چیز به کار خوشنویس نمی آید جز ضمیر و نهاد خودش. قلم را در مرکب قهوه ای فرو می برم و آغشته می کنم و در لحظه ی برداشتنش گویی تکبیره الاحرام را تجربه می کنم. نیش قلم به کاغذ که می رسد بسم الله می گویم و بی اینکه به کلمه ای فکر کرده باشم قلم با ضمیر همدست می شود و روی کاغذ نقش می زند « بی همگان بسر شود بی تو بسر نمی شود ».
و اکنون تا زمانی که نوشته روی کاغذ خشک شود برای تو می نویسم. می نویسم از همان قطعه کوتاهی که به سفارش حسن فرازمند در مجله اطلاعات هفتگی چاپ شد :

نمی دانم!
گالیله از کدام راه به نتیجه رسید
اما
اینکه من از هر طرف می روم
باز به تو می رسم
یعنی زمین گرد است.

اینهمه آسمان و ریسمان بافتم که بگویم "هر طرف می نگرم نام حسین است و حسین" . ماه صفر برای من ماه سفر است. وقت اندک است و حبیب در انتظار. نگاه حاجتمندی که هر بار به پنجره فولاد گره می خورد حالا حاجت روا شده. عزم دیدار یار کرده ولی نه با " همان دوچرخ لنگ " که با دو پای برهنه و خسته، که اینبار مرا بی پا و سر خواسته اند. جاده مرا می خواند و ندا می دهد که «لایمکن الفرارمن محبت اش»  باید رفت. باید دل به جاده سپرد. دل که بگیرد حاصلش پریشانی ست و چاره اش سفر به دیار یار، خواه با غزال به شمال شرق باشد خواه با باد صبا به جنوب غرب.
با خشک شدن مرکب روی کاغذ کار نوشتن با کیبرد هم تمام می شود. از اینجا به بعد کاغذ تحریر به کارم می آید و خودکار. باید وصیت نامه ای بنویسم و تکلیف اموال نداشته ام را بین وراث روشن کنم. آخه اینبار هم بلیطم یکسره "رفت" است به قربانش.

۱۳۹۴ شهریور ۱, یکشنبه

یک قصه بیش نیست غم عشق

یک قصه بیش نیست غم عشق وین عجب
کز هر زبان که می شنوم نامکرر است


از روزی که با برق نگاهش دلم لرزید و عشق را تجربه کردم سیزده سال می گذرد.
از اولین کلمات مان که در گوشی تلفن به هم گفتیم دوازده سال و یازده ماه می گذرد.
از اولین قرارمان دوازده سال و ده ماه می گذرد.
از روزی که با خط خوش از سهراب سپهری برایم یادگاری نوشت «چشم ها را باید شست...» دوازده سال و نه ماه می گذرد.
از کشف طعم کافه گلاسه های گل یخ (خیابان پیروزی) که شیرین تر و گوارا تر از همیشه می نمود دوازده سال و شش ماه می گذرد.
از رویای شیرینِ چیدنِ بوسه ای آبدار از لب سرخ اش در تپه های سبز سرخه حصار دوازده سال و پنج ماه و یازده روز و سه ساعت می گذرد.
از داغ بوسه ای ناتمام که محیط بان سرخه حصار بر دلم گذاشت دوازده سال و پنج ماه و یازده روز و دو ساعت و پنجاه و نه دقیقه و پنجاه وپنج ثانیه می گذرد.
از روزی که سرنوشت مرا از تهران و هرچه در آن بود دورکرد دوازده سال و چهار ماه می گذرد.

روزها یکی پس از دیگری چون برق عبور کردند، روزهای غفلت و بی خبری. کائنات آنچه که قلم در ازل برایم نوشته بود مو به مو رقم زده. تجربیات این عالم تمامی ندارد، هستی هر روز کامم را با طعم و تجربه ای جدید آشنا می کند. چه خوشبخت آنانکه هر لحظه با جهان نو و تازه می شوند، نه من که از فراموش کارانم. اما از این میان طرح تکثر عشق تجربه متفاوتی ست، تکرار و تکرار، تکثیر و تکثیر و البته اینها برای آنکه اهل تفکر باشد نشانه ا ست تا به عشقی واحد و جاوید رهنمون شود.

و حالا چرخ روزگار پس از دوازده سال من و او را روی صندلی های کافه مقابل هم نشانده. گاهی بین دو نگاه آشنا آنچه ناموزون و نامرتبط است کلمات است. گاهی باید سکوت کرد و تماشا کرد، محو زیبایی و صنع پروردگار شد. بعضی از انسانها را همچون آیینه آفریده تا خودت را در آنها بیابی. آه، چقدر دلم برای خودم تنگ شده بود! چقدر نیاز داشتم به یادآوری اولین تجربه عشق. برای انسان ماشینی و آهنین عصر حاضر ضرورت است تا گاهی گوهرهای مدفون زیر خربارها خاک را از اعماق دل و جان بیرون بکشد، غبار روبی کند، جلا دهد، یک دل سیر تماشا کند، اندکی تفکر کند و دوباره سر جایش برگرداند.

از طعم شیرینِ آخرین قهوه تلخی که در کنارش نوشیدم بیست و چهار ساعت می گذرد...


«مجید پرست تاش 1/شهریور/94»

۱۳۹۴ مرداد ۲۴, شنبه

آن را که غمی چون غم من نیست چه داند



طبق معمول هرهفته دم دمای عصر جمعه که می شود و کمی که گرما فروکش می کند همه ی اعضای دیوونه خونه را به خط می کنم و اعلام می کنم سه سوت لباس بپوشند و آماده بشوند تا بزنیم بیرون از خانه، و باز طبق معمول آماده شدن این لشکر شکست خورده تا نزدیک غروب طول می کشد، دست آخر یک ایل چهار نفره آلاگارسون کرده با تیپ های چیتان فیتان سوار موتور سیکلت می شوند. دخترک روی باک می نشیند، پسرک پشت من و مادرشان روی ترکبند. کیف ورنی سفید دخترک که عکس گربه کیتی و چند تا قلب رویش دارد را آویزان می کنم به دسته موتور و عروسک پولیشی دخترک را هم آویزان می کنم به میله تلق محافظ جلوی موتور، دخترک دوست دارد عروسکش جلوی چشم اش باشد و با او صحبت کند و شعر و ترانه برایش بخواند. آخرین باری که روی موتور با من همکلام شد یک آن حواسم پرت شد و همه مان رفتیم توی باقالی ها بعد از آن عروسک جایگزین من شد. پسرک هم موبایلش را از جیبش در می آورد و دست می گیرد تا به حساب خودش راحت تر بنشیند اما من می دانم که پدرسوخته در فکر پِلی کردن آهنگ های مزخرف تتلو است. مادر خانواده هم ثانیه ها را می شمرد تا زودتر راه بیافتیم و کمی از کوچه و محل دور شویم تا چادر را از سرش بردارد. چادری که سمبل حجاب و عفاف است اما روی موتور دست و پا گیر است. از شما چه پنهان آخرین باری که با چادر سوار موتور بود چادرش لای پره ها گیر کرد و زمین خوردیم و تا چند هفته بعدش یکی از تفریحات مان کندن زخم های خشک شده از روی دست و پا هایمان بود. او به احترام حاج آقا (پدرم) که سالهاست در یکی از طبقات خانه اش زندگی می کنیم هرگز بدون چادر_ که از دید پدر تنها استاندارد رعایت حجاب است_ از منزل خارج نمی شود برای همین است که مجبوریم ثانیه ها و کوچه ها را یک به یک بشماریم تا از محدوده شئونات پدرم دور شویم.

در راه برگشت از پارک ملت که وقت و فراغت این هفته مان را پر کرد، پشت چراغ قرمز تقاطع نیایش ایستاده ام در انتظار فرمان سبز، دخترک خسته از بازی حتی حال ندارد دیگر با عروسکش حرف بزند، پسرک شارژ گوشی اش تمام شده و مادر خوانواده همچنان روی ترکبند نشسته و در ذهنش حسرت ها را می شمارد و من ...
 به این فکر می کنم که چطور پس از گذشت سی و چند سال از انقلاب و آرمانهای پدرم ناگهان طی چند سال شهر من تهران که یک شهر انقلابی و سمبل مقاومت و شهادت و ارزش اندیشی بود به یک تهران مدرن و بی هویت با سمبل های سرمایه داری تغییر چهره داد! چرا شهر مردان لوتی و با غیرت و با مرام به شهر مردان بزک کرده تبدیل شد! از کی مردمان شهرمن متوجه شدند که اگر خودشان نباشند و نقاب بر چهره بزنند درزندگی موفق تر خواهند بود! از کجا به اینجا رسیدیم! آیا ناصرالدین شاه قرمساقِ غربزده که اولین پایه های تهران مدرن را بنا نهاد حتی در خواب هم می توانست ببیند که روزی تهران اینچنین خواهد شد! چه شد که فهمیدیم/فهمیدند چنارهای خیابان ولی عصر به جز آب کوه های البرز و خاک پاک تهران به نور پردازی توسط ال ای دی های ثابت و چند رنگ از زیر هم نیاز دارند! از همه مهمتر اینکه چرا محله من از دایره ی این تهران مدرن خارج است! چرا باید تنها پارک و فضای سبز محله من همان پارکی باشد که اعلی حضرت ملعون بنام توله اش ولیعهد بنا کرد و تنها خدمت شهرداران تهران به این پارک تعویض نام آن به «ولیعصر» باشد! چرا باید این لشکر شکست خورده را بریزم روی این موتور زاغارت و ببرمشان آنسوی شهر به بهانه تفریح در فضایی دلچسب! در محله من وفوور دل است مسئول نچسبیدنش کیست؟
دائم در ذهنم غر می زنم که یکهو یاد کدو و بادمجان های بار امروزآقا مهدی همسایه روبرویی مان میافتم که سر صبحی بلندگو بدست هوار می زد تا مشتری ها محلی را دور وانتش جمع کند و فروش کند و باز در ذهنم شروع می کنم به تقسیم عادلانه بار آقا مهدی بین مسئولین و مدیران شهری. نمی دانم چرا خربزه ها که زیر بار مانده بود به آقای شهردار رسید!
با همین افکار بیهوده مشغول شمردن ثانیه های چراغ قرمز هستم که یک ماشین شاسی بلند مشکی رنگ کنارم ترمز می کند. سرم را می چرخانم به سمتش، باسن یک جوان 27-28 ساله را مماس با دهن خودم می بینم، نگاهم را تا بالا ادامه می دهم و صورت خندانش را می بینم. مرد جوان از آن بالا خیره و با لبخند نگاهش به ایل من است، حال خوشی پیدا کرده از اینکه عروسک و کیف گل گلی دخترکم را جلوی موتور آویزان می بیند واز سر تا ته موتور آدمها را می شمارد. با حالتی شبیه ذوق کردن انگار سوژه ای غریب و خوشحال کننده دیده، دختر جوانی که در کنارش نشسته را صدا می زند تا ما را تماشا کند، حالا هر دو با هم به ما لبخند می زنند و برای دخترکم دست تکان می دهند و بوس می فرستند. من اما بی تفاوت دوباره نگاهم را به سمت چراغ راهنمایی بر می گردانم و به این فکر می کنم اینها دیگر از کجا در رفته اند! مگر تا بحال توی این شهر بی در و پیکر یک موتوری چهار ترک ندیده اند که اینهمه شگفت زده شده اند!
چراغ سبز می شود و حرکت می کنیم. درست صد متر جلوتر کف خیابان آب جمع شده. سرعتم را کم می کنم تا آب از زیر موتور به پا ها و لباسهای مان نپاشد تا خیس و گل آلوده نشویم اما همان شاسی بلند مشکی بدون اینکه توجهی به کنارش داشته باشد با سرعت از روی آب های کف خیابان عبور می کند و بارانی از آب های کثیف و گل آلود بر سر مان می بارد.
از اینجا به بعد داستان نوشتن ندارد زیرا کثیف است، آلوده است، آینه ها را مکدر می کند. مهم اینست که پاسخ تمام سوالات ذهنم را در همین لحظه می یابم.
درد مشترک همه ی ما پاتخت نشینان فراموشی ست...فراموشی...فراموشی...فراموشی...



۱۳۹۴ تیر ۲۳, سه‌شنبه

رباعی رمضانیه






باید که به یک روزه دوصد کارکنم
یک ذره نه انکار و نه اقرار کنم
می میرم ازاین حسرت جانسوز امروز
تا وقت اذان با لَبش افطار کنم


«مجید پرست تاش»
رمضان1394

۱۳۹۴ خرداد ۲۷, چهارشنبه

معراج


یه زخمهایی هم هست که اگر چاهی پیدا نکنی و دردِ آنرا فریاد نکشی آرام آرام روحت را در انزوا می خورد. حالا چاه از کجا گیر بیاریم اینموقع سال! کجا فریاد بکشم که دور از چشم اغیار باشه! نمی دونم!
یک مشکلی که در اکثر فضاهای مجازی مثل فیسبوک و پلاس و... هست اینه که افراد زیادی با سلیقه های متفاوت و دیدگاه های مختلف ما را احاطه کردند، راه گریزی هم نیست، به هر نحو دیده می شیم، خوانده می شیم، خیلی هم خوبه، کمک می کنه  وسعت دید و فکر انسان فراتر از محدوده تفکر و حتی جغرافیای خودش باشه، اما گاهی حرف هایی هست مثل اختلافات خانوادگی مثل دعواهای خانگی مثل کدورت بین چند رفیق همخانه، اینجا دیگه هر گوشی محرم نیست، هر کسی نباید به خودش اجازه بده دخالت و اظهار نظر بکنه، از طرفی هم نمیشه سکوت کرد و اصلا در موردش نگفت. اینجاست که هر کسی نیاز به چاه شخصی خودش داره، چاهی که انعکاس صدایش را فقط خودش بشنوه یا ته تهش اطرافیانش و همراهانش، همین. بارها پیش اومده که توی یه محل بین دو تا بچه محل یا شاید چند تا درگیری پیش میاد، دعوا میشه، فحش و فحش کاری میشه، میزنن همو لت و پار می کنن و بعدش قهر و دوری اما همین آدما اگه یکی از چهار تا محل اونور بیاد براشون لغوز بخونه و بخواد شر به پا کنه پشت هم درمیان و همو تنها نمیذارن. همون ضرب المثل گوشت همدیگه رو میخورن ولی استخوان شو دور نمی اندازند.
حالا حکایت اینروزهای منم همینه، دلم میخواد فریاد بکشم و فحش خار مادر نثار بعضی همشهری ها و هموطن های خودم بکنم ولی دوست ندارم کسانی که بیرون از مرزهای جغرافیا و تفکر جمهوری اسلامی هستند درموردش اظهار فضل کنند. حتی دلم نمیخواد چشمشان به این کلمات بخوره.

منم دیروز عصر مثل خیلیا دل توی دلم نبود برای اینکه خودمو برسونم به تشییع پیکر 270 شهید تازه تفحص شده. همیشه همینطورم، ارادتم به شهدا چیزیست در وجودم که نمی تونم مخفیش کنم، نمی تونم در مقابل این جماعت زنده و حاضر نقش آدمهای بی تفاوتو بازی کنم، انسانهایی که جان شون رو پای حرف و آرمانهاشون میذارن همیشه برام قابل احترامند حتی اگه خارج از مرزبندی های من باشند. ساعت 4بدون اینکه توضیحی به کسی بدهم که کجا میرم و چرا میرم از محل کارم زدم بیرون تا خودمو برسونم به میدان بهارستان برای بدرقه شهدا. با موتورم گوله رفتم و چهاروربع موتورم را سر مخبرالدوله قفل کردم. پیاده همراه جمعیت حرکت کردم به سمت میدان بهارستان، از شهدا خبری نبود. هر چه بیشتر جلو می رفتم پاهام سست تر می شد. مسیر پر بود از پوسترها و پلاکاردهایی بر ضد عملکرد دولت و سیاست خارجی، انواع اراجیف نوشته شده روی دست کوتوله های سیاسی به هوا بود، انصار حزب الله که اس ام اس های تبلیغاتی شون همیشه برام میاد و اعلام قرار کرده بودند در چهار راه مخبر الدوله برای مشایعت شهدا حالا روی تریلی که پایین تر از چهارراه مستقر بود نوشته بودند «تجمع اعتراض آمیز حزب الله برای جلوگیری از حضور بانوان درسالنهای ورزشی مردانه»،  واقعا نمی دونستم باید بخندم یا گریه کنم، به زحمت از میان انبوه جمعیت خودم را به میدان بهارستان رساندم تا جایی که دیگه قفل شدم تا جایی که حس کردم  حتی شهدا دارند شرمنده جمعیتی می شوند که فقط و فقط بخاطر آنها آمده بودند. صدای غربتشان داشت گوش فلک را کر می کردند ولی انگار کسی نمی شنید، هر گروه و جناح و حزبی داشت سنگ خودشو به سینه می زد. حالم بد بود، خیلی بد...با شرمندگی...با بغض...از جمعیت خارج شدم، من آدم سیاهی لشکر نیستم. با این شهدا زندگی کردم، کودکی کردم، نوجوانی کردم، رفاقت کردم، برام خیلی گرون تمام شد اینکه نتونم توی جمع همراهی شون کنم. شاید خودشون می دونستن که من آدم جمع نیستم. آگاه بودند به انس و الفت من با خودشون در خلوت. با حال خراب برگشتم محل کارم و تا شب چیزی مثل خوره روح مرا می خورد.

دلم می خواست دوباره برگردم و یقه تک تک آن آدامهای فرصت طلب را بگیرم و بگم عموجون اینا همون جوان های عاشق پیشه ای هستند که شیرجه رفتند در بحر عشق و حالا پس از بیست و خورده ای سال اینجا، درست وسط شهر ما سر برآوردند. این شهدا اومدند که حال شهر ما را خوب کنند، اومدند که بتونیم کمی هوای خوب تنفس کنیم، اومدن که یه چیزایی رو یاد ما بیاندازند که سالهاست فراموش کردیم، اومدن وساطت، اومدن ما رو همدل و همراه کنند. روزی که اینا رفتند جنگ این حرفها نبود، اینهمه  حزب و گروه و سیاسی کاری و گند و کثافت نبود، اگرم بود برای این بچه ها مهم نبود. هدفشون والاتر از این حرفها بود.
خیلی دلم می خواست برم پشت اون تریبون و بگم : اخوی، بزرگوار، برادرمن، عزیز من، پفیوز، دیوث، قرمساق ، بی شرف...آخه اینجا! پیش پای این شهدا که سالها دور بودند از شهر و طن جای این حرفها نیست. اینجا عرصه ی مردمی ست که مثل آب زلالند. اینجا برکه ی گل آلود نیست که امثال تو بخواهید در آن ماهی بگیرید، این شهداهم صید تو نیستند، این لقمه ها خیلی بزرگه برای شما و هر کسی مثل شما با هر فکر و نگرش و نگاه و مسلکی که خواسته های سیاسی شو برداره بیاره پای تابوت این شهدا. خجالت بکشید. حتی کسبه میدون بهارستان و مسیر تشییع کرکره ها را به احترام شهدا پایین کشیدند و تعطیل کردند ولی شما دست از کسب و کارتون نکشیدید. تف به روتون.

آخیش... حالا دیگه حالم بهتره...سبک شدم...دستش درد نکنه کسی که برای اولین بار فحش را اختراع کرد. راستش خودمم هنوز درست نمی دونم که این فحش ها به کی میرسه! اصن برام مهم نیست که کی اند و چی اند و هدفشون چیه. سالهاست که از اسم و رسم و فعالیت ها و اهداف طیف های سیاسی بی خبرم، فقط می دونم آدمهای جو گیری هستند که اهل شعارند و عمرا اگه کار دیگه ای از دستشون بر بیاد. اگه به اندازه ی شعارها شون شورحماسی و غیرت داشتند الان باید سلاح دست می گرفتند و توی سوریه و عراق و یمن و افغانستان و...می جنگیدند، اگه شعور داشتند می فهمیدند که دشمن بیرون خانه هل من مبارز میکنه، اینجا از صدقه سر همین شهدا هنوز امن است و هموطن های آزاده و صلح طلبشان دشمن نیستند. به نظرم کسانی را که امروز به باد فحش گرفتم باید به خودشون افتخار کنند که از یک هموطن و همشهری فحش خوردند، از یک آدم معمولی فحش خوردند، از کسی فحش خوردند که بیست ساله پاشو توی دفتر هیچ حزب و جناح و جلسه ی خصوصی و میتینگ و همایشهای نمایشی و... نذاشته، فقط از دری تو رفته که بالاش بیرق امام حسین(ع) بوده، از دری تو رفته که به روی همه باز بوده، از آدمی فحش شنیدند که هر روز صبح با توکل به خدا از در خونه اش میاد بیرون به این امید که فقط بتونه شکم خودش و خانواده شو سیر کنه و نه چیزی بیشتر.

خدا می دونه که دیشب توی ستاد معراج همون موقع که ساعات خلوتی و انس  والفت من بود، همون موقع ها که دیگه از جمعیت و سیاهی لشکرو شعار و بنرو پلاکارد و ... خبری نبود، همون ساعت هایی که با عده کمی زیر تابوت شهدا رو می گرفتیم و همه شون رو یک جا مرتب می چیدیم، همون موقعی که زمزمه می کردیم «جوانان بنی هاشم کجایید، علی را بر در خیمه رسانید»  آره، همون موقع ها، همون لحظه هایی که خیلی برام عزیز و مغتنم بود، برا همه ی اونایی که فحش شون دادم دعا هم کردم، که اگه دلشون واقعا برای ایران می سوزه و ناخواسته دارند خاکش رو آلوده می کنند چشم شون باز بشه و به راه بیان و حال امروز ملت رو بفهمند، اگرم عمدا دارند ضربه می زنند که خدا ریشه شون را بسوزونه.
میدونی توی آیین من به کسانی که بی دست یا با دست بسته کشته شدند میگن « باب الحوائج» می دونی این شهدا خیلیا شون با دست بسته  شهید شدند. فکر کنم اینبار به خوب جایی دخیل بستم!

۱۳۹۴ خرداد ۱۲, سه‌شنبه

رِندِ باهوش

                                                    
بهش می گم :
حاج محمود، خب چه کاریه آخه! تو هم مثل بقیه از صُبح روی پا هستی، داربست بستی، ریسه کشیدی، دیزل برق را راه اندختی، سیم خط مهتابی ها را چک کردی و...الان دیگه ساعت نزدیک 2صبحه، جشن که خیلی وقته تموم شده، مردم همه رفتن پی خواب و استراحت، بر و بچه های محل یا به قول خودت «بچه های ستاد جشن نیمه شعبان» هم که دیگه از خستگی نای ایستادن ندارن دارن می رن لحاف و تشک هاشون را بغل کنند. درسته که این محل امنیت درست درمون نداره ولی تا حالا سابقه نداشته دزدای محله از لامپ و مهتابی های جشن نیمه شعبان کش برند و ببرند خونه هاشون، نگهبانی لازم نداره، چرا بی خیال نمی شی تو هم بری کمی استراح
ت کنی!؟
می گه :
اولا که حاجی باباته، ثانیا تو چه میفهمی از الان به بعد چه خبره! ثالثا فضولیش به تو نیومده، خوابت میاد خُب برو بکپ به من چیکار داری.
بعد چند لحظه مکث می کنه و با یک جور لبخند خاص و لحنی که انگار داره خودش را  لوس می کند
می گه :
 فک کردی عشق و حال فقط واسه شما ها ست!  منم امشب با یار قرار دارم
می گم :
حاجی قرار مدار و زید بازی و این حرفا برا ما جوونهاست که از سرشب تیپ زدیم و کلی وقت و انرژی حروم کردیم واسه دخترای محل، تو دیگه چی میگی پیرمرد، درضمن چشم حاج خانوم تون روشن
ناگهان عبایی که از مسجد برداشته و روی دوشش انداخته دور خودش جمع می کنه، چوب دستی اش را بلند می کنه و دنبالم می کنه...وایستا پدرسوخته تا بهت بگم...
بعد از سربسر گذاشتنهای مکرر با حاج محمود به خانه می روم، زیر کتری را روشن می کنم تا قبل خواب یک چای هم بنوشم و رفع خستگی کنم. اما یاد سرمای بیرون و حاج محمود می افتم، تصمیم می گیرم به جای یک فنجان یک فلاکس چای آماده کنم و دوباره پیش حاج محمود برمی گردم.
سکوت در تمام محله حکمفرماست، فقط صدای کنتاکتِ کیت رقص نورهای طاق نصرت به گوش می رسه. حاج محمود عبایش را کشیده روی سرش و خیابان را به سمت جنوب قدم می زنه. صدایش می کنم، کنار هم روی سکوی یک مغازه می نشینیم و او گرم تعریف کردن خاطرات جنگ و جوانی اش می شه، از سردشت می گه، از اسب سفید وحشی ای که در دشت هایش پیدا کرده بود و رام او شده بود، از دود و خون و خمپاره و سرهای بریده و ... می گه و می گه و می گه...
- راستی داشت یادم می رفت حاجی! چای آوردم با هم بخوریم.
- پس کو قندش!؟
- ای بابااااا یادم رفت، الان میرم از خونه میارم
با قند بر می گردم. حاجی کف پیاده رو یکدست قنوت و یکدست تسبیح مشغول نمازه. منتظر می شم...
- خب، قبول باشه حاجی، چایی بریزم یا نه!؟
- بریز بابا، تو هم خودتو کشتی با این چایی که امشب می خوای به ما بدی.
- ای بابااااااااااا، تو چی بریزم! استکان نیاوردم که!!
دوباره به خانه میروم و با استکان بر می گردم. اینبار رنگ حاجی سفید شده، چشمانش خیس و سرخ شده و خیره به جنوب خیابان مانده. عبایش بوی عطر خاصی گرفته، شبیه بوی هیچکدام از عطر و ادکلن هایی که تا امروز می شناختم نیست.
می گم:
حاجی چطوری!؟ چه خبر!؟ اومد!؟ خوش گذشت آیا!؟
می گه :
اومد، اونم چه اومدنی، بعد زمزمه می کنه «هرآنکه با تو وصالش دمی میسر شد / میسرش نشود بعد از آن شکیبایی»
 یهو چشمانش را رو به من می چرخونه و ابرو هایش را درهم می کشه و میگه :
تو چای ات را بریز و بیشتر از این فضولی نکن، فقط وای به حالت اگه چیزی به حاج خانم بگی.

ده سال از آن شب می گذره، باز هم شب نیمه شعبان رسیده و نیمه های شب من با فلاکس چای روی همان سکو کنار بچه های محل نشسته ام و خاطرات را مرور می کنیم و یاد ها را زنده می کنیم.
روحت شاد حاج محمود، در این ده سالی که از بین ما رفتی همه از تو فقط به عنوان یه کارگر ساده برقی در جشن و چراغانی نیمه شعبان محل یاد می کنند، ولی فقط من می دانم که چه رِند باهوشی بودی. کاش به جای نول و فاز و راه و رسم سیم کشی کمی دلبری یادم می دادی...


نیمه شعبان1391تهران

۱۳۹۴ خرداد ۱۰, یکشنبه

رودربایستی با موی سپید

یک روز صبح مثل همیشه از خواب بر می خیزم و آماده می شوم تا بروم سر کار و زندگی و یک لقمه نان حلال. هول هولکی لباس می پوشم و مقابل آینه می ایستم تا نظمی به موهای پریشانم بدهم. چشمم می خورد به یک تار موی سپید، خشکم می زند، با تعجب و خیره در آینه خودم را نگاه می کنم. با اینکه روزگار سالهاست بر من سخت گرفته و نا ملایمت می کند اما هنوز زود بود، هنوز راه درازی پیش رو داشتم تا رسیدن به موی سپید، این زیبای نا موزون چرا اینقدر زود روی سرم سبز شد! همینطور خیره به آینه می مانم و خودم را مرور می کنم. احساس می کردم سالهاست خودم را با دقت نگاه نکردم، بیشتر دقت می کنم، چقدر فرق کرده ام با گذشته، این من نیستم! کی این شکلی شدم و خودم بی خبرم! چینهای پیشانی، افتادگی پلکها، پر رنگ شدن رگهای کنار بینی، بلند تر شدن تارهای ابرو، تیره شدن رنگ لب ها، پر پشت شدن ریش ها و... خدایا من کی به این روز افتادم! آن صورت شاداب و تازه با ریش و سیبیل کم پشت و تارهای نازک چه شد! خودم را مرور می کنم، یک یک روزهایی را که مقابل آینه ایستادم و از او دروغ شنیدم را به یاد می آورم. تازه می فهمم چه کلاه گشادی سرم رفته، بعد از سی و خورده ای سال تازه متوجه راز آینه ها می شوم. با صدای باز شدن درب اتاق به خودم می آیم، جواب سلام دخترم را می دهم و به ساعت نگاه می کنم، یک ساعت بود که مثل دیوانه ها جلوی آینه بوده ام و با خودم حرف می زدم، چطور متوجه گذشت زمان نشدم! نمی دانم! یکبار دیگر به آینه نگاه می کنم و از موی سپیدم تشکر می کنم که در یک صبح دل انگیز بهاری مرا وادار کرده بود به تفکر در مورد " من عرف نفسه فقد عرف ربه " سپس با  کمی آب و ژل لابلای سایر موها مخفی اش می کنم.
می روم سراغ یخچال تا جگر داغ را با نوشیدن آب خنک کنم، شیشه را بر می دارم به لبم می چسبانم تا لاجرعه سر بکشم ناگهان یاد موی سپیدم می افتم و خجالت می کشم، شیشه را زمین می گذارم و مثل بچه آدم لیوان بر می دارم و آب را درون لیوان می ریزم و می نوشم. سوار بر موتور مسیر رسیدن به محل کارم را طی می کنم تا می رسم به چهار راه فخرآباد، چراغ راهنمایی قرمز می شود و مثل بچه های خوب پشت خط عابر می ایستم، ماشین پشت سرم شروع می کند به بوق زدن بر می گردم و نگاهش می کنم جوانک سرش را از پنجره بیرون می کند و با دست اشاره می کند به سمت راست یعنی که می خواهد بپیچد داخل خیابان فخرآباد و من باید چند متر جلو تر بروم، من هم با دست چراغ راهنمایی را نشانش می دهم و بعد خط عابر پیاده را یعنی که نمی توانم مرتکب خلاف شوم برای رسیدن به مقصود آن جوان عجول و بی تفاوت به سمت دیگری خیره می شوم. دوباره شروع می کند به بوق زدن و من همچنان بی تفاوت منتظرم تا چراغ سبز شود، سپس جوانک دنده ماشین را جا می زند و آرام حرکت می کند سپرش را به پشت موتور می چسباند و سرگاز شروع می کند به هل دادن من سمت جلو، دیگر خون به مغزم نمی رسد از موتور پیاده می شوم و روی جک می زنم به سرعت به طرف پنجره ماشین می روم بعد از اینکه چند فحش آبدار نثار آباء و اجدادش می کنم یقه اش را می گیرم و تا کمر از پنجره بیرونش می کشم مشتم در حال شکافتن هوا بود تا برسد به صورتش ناگهان یاد آن موی سپید افتادم و باز در رودربایستی آن موی سپید گیر کردم و غلاف کردم، لحنم عوض شد و مهربانانه نصیحتش کردم و بخاطر واکنشم از او عذر خواهی کردم. روز گندی بود،آنروز تا شب اغلب کارهایی که همیشه برایم عادی می نمود حالا موجب شرمندگی ام از تار موی سپید می شد. چقدر اخلاق ها و عادات مزخرفی داشتم که از آنها غافل بودم!
شب به خانه بر می گردم ، همزمان با کلید انداختن به درب اف اف را هم سه بارتند می زنم...یعنی که اهل خانه من آمدم...هنوز وارد خانه نشده ام که از داخل اف اف صدای همسرم می آید - بی زحمت تا نیامدی بالا برو سر کوچه از مغازه آقا ماشالا ماست و نوشابه بگیر- دوباره از کوره در می روم - خب قبل از اینکه برسم خانه نمی تونستی زنگ بزنی سر راه بگیرم! حتما باید هر شب توی پاشنه در یادت بیافته که در خانه چی کم داریم...من نمی رم...موتورم را آوردم داخل خانه...حال ندارم دوباره  بیارمش بیرون و برم خرید...پیاده هم که اصلا حرفش را نزن...نمی رررررررم. از اقبال بد باز تصویر موی سپید جلوی چشمم ظاهر شد و یادآور شد که حتی در قبال اهل خانه هم باید از او خجالت بکشم. می روم خرید می کنم و به خانه بر می گردم. از در اتاق وارد می شوم و بعد از سلام علیک با اهل خانه و گذاشتن ماست و نوشابه در یخچال مستقیم می روم سراغ آینه با کلی زحمت سرم را می جورم تا آن تار موی سپید را پیدا می کنم و در نهایت بی رحمی آن را از ریشه می کنم و خودم را از شر این شرم ناخواسته و رودربایستی دست و پا گیر خلاص می کنم.
درست یادم نیست چند سال از آن روز گذشته یک سال یا دوسال یا بیشتر اما مدتهاست که هر روز کارم شده ایستادن جلوی آینه و کندن یا مخفی کردن مو های سپید. از شما چه پنهان این مخفی کاری ها دیگر جوابگو نیست دیگر صحبت از یک تار مو نیست، گویی نقاش روزگار قلم دست گرفته و هر روز یواشکی رنگ سپید را به قسمتی از مو هایم می کشد. من هم از آن دست مردان نیستم که زیر بار رنگ کردن موهایم بروم دیگر چاره ای ندارم جز اینکه اعتراف کنم از من تغییر کردن ساخته نیست، همه ی سعیم را می کنم تا اخلاق و عادات بد و زشت را از خودم دور کنم اما امید ندارم چیزی بهتر از اینکه هستم بشوم.قرار نیست همیشه یادم بماند که موهایم سپید شده و باید حرمتش را نگه دارم و گاهی از آنها خجالت بکشم ولی با خودم قرار گذاشتم در حد توانم حرمت موهای سپید دیگران را نگه دارم چون ممکن است دیگران هم مثل من گاهی موهای سپیدشان را فراموش کرده باشند.

۱۳۹۴ خرداد ۶, چهارشنبه

هیچ راه فراری از غروب دلگیر جمعه نیست

عصر جمعه می شود, جلوی تلویزیون روی زمین دراز کشیدم و پایم را انداختم روی دسته مبل ومشغول تماشای برنامه معرفت شبکه چهار گفتگوی فلسفی ابراهیم دینانی و منصوری لاریجانی هستم. لاریجانی مثل دیوانه ها  سنگ در چاه می اندازد و دینانی تلاش می کند یک تنه کار صد عاقل را بکند و سنگ را در بیاورد. کم کم هجوم دلتنگی های غروب جمعه نیز آغاز می شود همینطور که نگاهم به تلویزیون است نقشه فرار در سرم می پرورانم که دست غیب به یاریم می آید و موبایلم با یک دینگ کوتاه به من فهماند که در تلگرام یک پیام دارم.
به دخترم می گم : بابایی بی زحمت گوشی منو از روی اُپن آشپزخونه بهم بده.
می گه : عِه (کشدار بخونید) باباااااااااا مگه نمی بینی دارم نقاشی برات می کشم, دستم بنده نمی تونم به امیر حسین بگو.
بعد به امیر حسین میگم : پسرم لطفا گوشی منو از روی اُپن بهم بدهمی گه : بابااااا دستم بنده, دارم یه آزمایش علمی انجام میدم الان نمیتونم
با صدای بلند می پرسم مرجاااااااان این چه غلطی داره می کنه !؟
می گه : هیچی , یک ساعته ایستاده جلوی ظرفشویی با آب و ریکا دستشو آغشته می کنه بعد انگشت اشاره و شستشو حلقه می کنه و فوت می کنه توش تا حباب درست شه.
می گم : خب خودت این گوشی منو بده!همونطور که بالای سر قابلمه شام ایستاده و کله اش توی گوشی شه شروع می کنه الکی به هم زدن محتویات داخل قابلمه و چند بارم با قاشق میزنه لب قابلمه تا صدا بده...یعنی که یعنی...
دوباره با صدای بلند می گم : خوبه که هنوز تنم سالمه و محتاج کمک کسی نیستم. اگه فلج بودم و قرار بود لگن زیرم بذارید که تا الان خونه رو گه برداشته بود! خونه که نیست! دیوونه خونه اس.
بعد همونطور دراز کش خودمو 20-30سانت جلو تر می کشم تا نوک پام برسه به اُپن و با انگشتای پام گوشی رو می کشم سمت خودم تا بیافته روی مبل و بعد با دست برمیدارم.
آقایون فک و فامیل در گروه ارحام متوسل به امام حسن مجتبی تصمیم گرفتند مجردی جمع شیم بریم عیادت دکتر جواد -پسر دایی دندانپزشکم که تازه دیسک کمرش را عمل کرده و در خانه بستری است- مثل فنر از جایم می پرم و جواب پیغام را میدهم که منم میام. سریع آماده میشم و لباس می پوشم بعد آرام رو به تلویزیون میگم : چی کص میگید شماها! و ذارت خاموشش می کنم. خدا رو شکر می کنم که بهونه فرار از غروب جمعه هم جور شد. امیر حسین هم ناگهان آزمایش علمیش تمام می شود و دو سوت حاضر می شود و با من همراه می شود. می دونی! یکی از شگفتی های منحصر به فرد آقایون همین دو سوت آماده شدن و بیرون زدن از خانه است.

16
تا آدم دراز عرعر (بجزامیرحسین البت)  با یک جعبه شیرینی که به زور 15تا شیرینی داخلش جا شده از درب خانه دکتر میرویم داخل. مجلس کاملا مردونه است و کلی جوان حاضرجواب و بلبل زبون دور هم جمعند, صدای هِره و کِره مون کل محل شون رو برداشته, دکتر برای 2ساعت تمام دردهایش را فراموش می کند و ساعات خوشی برایش رقم می خورد و من دوباره خدا رو شکر می کنم که ازغروب لعنتی این هفته هم گریختم.محال است جوانهای فامیل دور هم جمع باشند و خاطره بازی نکنند و هیچ خاطره ای نیست که تهش به دایی نعمت(دایی مادرم) ختم نشود. دکتر می گفت دایی خدابیامرز یکی از نمونه های نادر بود در علم دندانپزشکی, از آن نمونه هایی که ممکن است 100سال یکبار هم به پست هیچ دندانپزشکی نخورد, سیستم رگهای عصب دندانش جوری بود که با سایر رگهای اعصاب در ارتباط بود, مثلا هروقت داروی بی حسی را به یکی از رگهای دندانهای سمت چپش تزریق می کرده تمام اندام سمت چپش از نوک سر تا کف پا دچار بی حسی می شده و این حالتش هربارموجب خنده شدید دکتر می شده و متعاقبش فحش خوردن از دایی جون. تازه اینجا بود که من متوجه شدم در بدن انسان همه چی به هم مربوطه حتی گوز به شقیقه. بعد  به دکتر یادآوری می کنم که دایی جون خدابیامرز استاندارهای شخصی و مختص خودش را داشت و به شدت به آنها پایبند بود. مثلا یکبار که برای ناراحتی قلبی اش گشته بودند و یک دکتر جراح و متخصص قلب از فرنگ برگشته وسط جردن براش پیدا کرده بودند و آدرس داده بودند تا یک ویزیت برود پبش او , بعد تا دم در ساختمان رفته بود ولی داخل نرفته بود, تا شب هم با همه قهر کرده بود و با هیچکس حرف نمی زد تا شب که توی هیئت هفتگی خونه اش مردها دوره اش کرده بودند تا به زور از زیر زبانش بکشند که داستان چی بوده! گفته بود : آخه این یارو دکتره یه تابلو تبلیغاتی 4متری چسبونده بود به دیوار ساختمان شون. این دکترایی که تابلو ها شون بزرگه و توی چشم ه همه شون قاتل ن ... قد گاو نمی فهمن...دکتر اگه دکتر باشه و آدم حسابی باشه فوق فوقش یه کف دست تابلو اونم پشت در واحدش می زنه.همه درجا ترکیدن از خنده و بیشتر از همه دکتر که تابلو مطبش تقریبا یک متر است. موقع خداحافظی از دکتر وهنگام  بیرون رفتن از خانه اش مهم ترین سوالم را ازش پرسیدم
-
دکتر دوران نقاهت پس از عمل چند روزه؟ کی برمی گردی مطب سر کارت؟
-
دکترم که یکی از اساتید برجسته دانشگاه تهرانه گفته حق ندارم تا سه ماه دیگه پامو از در خونه بیرون بذارم وگرنه خونم پای خودمه.
براش آرزوی سلامتی می کنم و می بوسمش و از منزلش خارج می شویم. تمام مدتی که در آسانسور هستم تا برسم به پارکینگ و حیاط و کوچه و موتور دائم تصور می کنم که تا سه ماه آینده باید هرشب این درد لعنتی و عذاب آور دندان خرابم را تحمل کنم درست مثل یک هفته گذشته.

در راه برگشت پسر هوس پیتزا می کند.  پدر که هفته قبل با دخترش تنهایی پیتزا خورده تسلیم هوس پسر می شود و کله موتور را گِرد می کند سمت پیتزا فروشی و قید غذای خونگی که مادر خانواده با عشق پخته را می زنند. حالا بزرگترین چالش پیش رو این است که چطور باید مادر خانواده را قانع کنیم و توضیح دهیم که چرا سیریم و شام نمی خوریم! بعد از یک پیتزا خوری مفصلِ خالصانه و نافله اش دوباره راه خانه را پیش می گیریم. می رسیم سر تیردوقلو و ناگهان چشمم میخورد به حمید سبزی (پسر مَمَد سبزی فروش) و در کنارش سایر بچه محل های قدیم که مدتها ندیده بودم شان. بچه ها مشغول داربست زدن و متصل کردن شاسی های تاق نصرت بودند. با تعجب از امیر حسین پرسیدم  کی ماه شعبان شد که ما بی خبریم! حالا کو تا نیمه شعبان! بر و بچ امسال زود شروع کردن! امیر حسین طبق معمول هاج و واج منو نگاه می کنه و شونه هاشو بالا می اندازه. با موتور میرم سمت شون, تا می رسیم به هم گل از گل همه مون می شکفد. موتور را می زنم روی جک و با صدای بلند جوری که همه شون بشنوند از امیرحسین می پرسم ; پسرم اجازه هست چند دیقه اینجا توقف کنیم و من یک سیگار با این اراذل بکشم! آخه یک ساله که ندیدم شون! از پارسال تا حالا نصفشون مرده اند, ممکنه تا چند سال بعد کلا نسلشون منقرض بشه! بعد دوباره امیرحسین شونه هاشو بالا میاندازاه و هیچی نمیگه در عوض علی قُمی (سرباز بازنشسته امام زمان ) که گوش هایش هنوز مثل جوونیاش تیزه از 20متر اون ورتر داد میزنه : مجید تو دماغ پدرت ریدم, باز تو اینورا پیدات شد تا برینی توی اجر زحمت بچه ها. همه هارهار میخندند, خودم هم خنده ام می گیرد. این یکجور کد بود, یک چراغ سبز که علی قمی نشونم داد, یعنی بچه ها خسته اند به موقع رسیدی و جواز کافی داری از وصلت کردن با خوار مادر بچه ها بگیر و برو تا به چالش کشیدن دوازده امام. بلند میگم : علی قمی لال از دنیا نره صلوات بفرست...صدای صلوات جماعت...سلامتی مامانش صلوات...خنده و صلوات جماعت...ایشالا به همین زودیا دوباره عروس بشه صلوات سوم رو جلی تر ختم کن...هارهار جماعت و صلوات...و بعدش تازه ماچ و بوسه بازی با همدیگه آغاز میشه  و فحش و فضاحت را مثل نقل روی سر هم می ریزیم.
سیگارم را روشن می کنم پیش امیر حسین بر می گردم, بهش میگم: بابا این چند دقیقه ای که اینجاییم بی زحمت گوش ها یت را بگیر و زیاد به این آدم ها توجه نکن , اینا بد آموزی دارن. بعد امیر حسین می پرسه باباااا چرا این دوستت میخواد توی دماغ بابا جونی پی پی کنه! با عصبانیت میگم: آفرین به تو پسر حرف گوش کن! و چپ چپ نیگاش می کنم. میگم که شوخی می کنه, اینا فقط در کلام اتفاق میافته , منظورش اینه که تا مدتها بعد از شستن هنوز بوی اش توی بینی می مونه و این موضوع تصورش برای آدمای بی ادب خنده داره...خیالت راحت شد پسره ی بی ادب! همینجا بشین تکون نخور .
چشمم میافته به حمید سبزی که تک و تنها یک لوله را گذاشته روی شونه اش و تلاش می کنه تا در اتصال لوله قبلی داربست قرار بده, میرم سمتش و میگم : داش حمید لولِهِ اذیت نشه یه وخ! چرا تنهایی لوله را برداشتی با این حالِت! بعد دوتایی با هم مشغول جاگذاری لوله و بستن اتصالها و کرپی ها میشم و این بهونه ای میشه تا بعد از یک سال کمی از احوال هم باخبر بشیم و گپ گفتی داشته باشیم.
سیگارم به نصفه رسیده و کنار حمید روی چارپایه  مشغول بستن داربست هستم که ناگهان صدای ترمز وحشتناک یک ماشین حواسم را متوجه خودش می کند, یک پراید مشکی تقریبا 50 متر دورتر ازما وسط خیابان ایستاده, شیشه جلواش خورد شده و سپرش کنده شده , گلگیر راست جمع شده و سقف نیمه چپش غر شده. داشتم با تعجب ماشین را نگاه می کردم و چشم می چرخاندم به اطراف تا ببینم چی شده که ناگهان یک مرد در حال پرواز با سر جلوی ما فرود می آید. زمین زیر چارپایه می لرزد و اسفالت زیر بدن او پر از خون می شود. از بالای چارپایه داد می زنم : زده به این یارو...پرت شده اینجا... راهو بگیرید ماشین ها از روش رد نشن و سریع از روی چار پایه پایین می پرم. بعد از صدای فریاد من تازه  جماعت متوجه می شوند چه اتفاقی افتاده و دوان دوان خودشان را به مصدوم می رسانند. گروهی هم سمت پراید مشکی حرکت می کنند. جوان بهت زده پشت فرمان پراید مچاله شده اش  تا عده ای را می بیند که به طرف او می آیند تیک آف پر سر و صدایی می کند و اقدام به فرار می کند. از لحظه حرکتش چشمم به چشمش دوخته است, قلبم به قدری تند می زند که درمیان آن هیاهو گاهی صدایش را می شنوم, عرق سرد تمام صورتم را گرفته, هنوز شوکه ام و مغزم درحال تحلیل اتفاقی ست که افتاده. در تمام مدتی که نگاهم دوخته شده بود به او زیر لب زمزمه می کردملا یُمْکِنُ الْفِرارُ مِنْ حُکُومَتِکَ و درلحظه ای که پراید با سرعت از مقابل من درحال گذر است آچار فرانسه ای که در دست دارم پرتاپ می کنم سمتش, به هدف نمی خورد و درست از پشت سر راننده از شیشه عقب وارد ماشینش می شود, در چشم بر هم زدنی از صحنه می گریزد.
مردی با قد متوسط و اندامی تپل و ورزیده و سیاه چرده به پهلو روی اسفالت خیابان افتاده و خون لخته شده تا شعاع یک متری سر او روی زمین پخش است. بالای سرش می روم, انگشتم را جلوی بینی اش می گیرم, طی ده ثانیه فقط یکبار تنفس می کند, ضربان قلبش خیلی کند و نا منظم است. از جماعت خواهش می کنم تا تکانش ندهند فقط مرتب با او صحبت کنند تا سطح هوشیاری اش حفظ شود, هرچند که بوضوح پیدا ست هوشیاری ای وجود ندارد و جسم و روح مصدوم در تلاش بود برای بقاء. آخرین پک را به سیگار می زنم و به حمید میگم: همه دارن به اورژانس زنگ می زنند ولی تو زحمت بکش با 110تماس بگیر و از اونا تقاضای کمک کن شماره پلاک ماشین را هم که برداشتی براشون بخون. تنها راه مجانی زنده ماندن یا مجانی در گور شدن تماس با 110 است, نخواه که الان برات قوانین و سلسله مراتب اداری و چرایی اش را توضیح بدم, فقط تماس بگیر.
یکبار دیگه به مرد مصدوم نگاه می کنم, اینبار جزئی تر و با دقت. صورتی گرد که ته ریشهای زمخت و سیاه از آن بیرون زده,اندامی سیاه و پر مو,لباسی ژنده و کثیف و دستهای پینه بسته و سیاه چیزی شبیه دستهای شاگرد مکانیک ها, یک تکه کاغذ مچاله کف دستش, کاغذ را بیرون می کشم 3سطر نوشته, شهباز جنوبی خیابان ظفر جنب داروخانه پلاک...زیر زمین مسکونی 50متر با آب و برق و گاز مشترک 3میلیون ماهی 350 و زیرش نوشته از طرف بنگاه طباطبایی و شماره تلفن. دوباره به صورتش نگاه می کنم! آری او همان مرد کارگری ست که هفته گذشته وقتی در بنگاه طباطبایی در حال مذاکره بودیم برای تمدید قرار داد اجاره منزل مادر زنم, با همسرش و سه دختر بچه وارد شد و پی جوی خانه ای بود تا با همین مبلغ اجاره کند. مبلغ پول و اجاره ای که می توانست بدهد موجب خنده سایرین بود جز من...
مرد بیچاره ظاهرا بعد از هفته ها جستجو بالاخره آشیانه اش را پیدا کرده بود. صدای خِرخِر نفس هایش نشان از جدال سنگین مرگ و زندگی داشت. ای کاش سربلند از این مبارزه بیرون بیاید. وقتم به اتمام می رسد و دیگرهیجانی برای دانستن انتهای داستان مرد مصدوم ندارم. به سمت امیر حسین می روم, ساکت روی موتور نشسته و به اطراف سرک می کشد, موتور را روشن می کنم و از دور برای بچه ها دست تکان می دهم و خداحافظی می کنم .
امیر حسین می پرسد ؛ بابا اونجا چی شده بود؟
می گم : تصادف شده پسرم...یک ماشین زده به یک عابر. می بینی! اینهمه در تلویزیون میگن از پل هوایی عابر پیاده استفاده کنید برای عبور از خیابان! برای اینه که این اتفاق ها پیش نیاد.
میگه : ما که توی محله مون پل عابر نداریم خب !
میگم : وقتی پل عابر نداریم غلط می کنیم از خیابان رد بشیم... اونم تنهایی...خبر دارم که چند روز پیش مامانت کمی دیر تر از همیشه اومده درب مدرسه دنبالت و دیده جا تره و بچه نیست...غلط اضافه کردی تنهایی از خیابون رد شدی و راه افتادی اومدی خونه...
دیگه ساکت میشه و چیزی نمی پرسه.
بعد می گم :
-
می دونی بزرگترین درسی که امشب  گرفتی چی بود؟
-
نه! چی بود؟
-
این بود که هرگز آچارفرانسه وقفی مسجد را سمت هیچ ماشینی پرت نکنی. چون ممکنه ماشین اونو با خودش ببره و تو مجبور بشی توی این روزگار گرونی بری یکی دیگه بخری و برگردونی سرجاش.
هر دو لبخند می زنیم و سمت منزل می رویم و من با خودم حساب کتاب می کنم که هیچ راه فراری از غروب دلگیر جمعه نیست. حتی در نخستین دقایق بامداد شنبه هم می تونه خفت آدمو بگیره.

۱۳۹۴ خرداد ۳, یکشنبه

پناه بر غزل

اول سلام بر شب ما بی قرارها

بر ماه منظر شب چشم انتظارها

آورده ای شراب هوسناک و برده ای 

هوش از سر تمامی شب زنده دارها

می نوشمش حلال اگر دل نهی به شوق

بر ناله های زیر لب می گسارها

مقصود من زخوردن می نیست بی غمی

مستی و عمر جاودانه یکیست از قرارها

کس را مباد ز فضل پدر حاصلی چو من

ای مومنان متقی که کنید افتخارها

صد باده خوردم از رگ تاک و چهل بهار

از سر گذشت، ماند تنم در حصارها

سر رشته کلام به سر نی گذاشتند

خون می کنند دل غزلم نیزه دارها

بر من گذشت نیک و بد اما ز روزگار

جز زخم نیست بر جگرم یادگارها

یاران رسیده اند به الفاظ تازه , من

در جستجوی کهنه معانی سوارها

بیدار تر ز من به کجا دیده ای رفیق

جز خفتگان سرد درون مزارها



۱۳۹۴ خرداد ۲, شنبه

افتتاحیه

از مصطفی (ص) پرسیدند اول مخلوق خدا چه بود؟
فرمود : نخستین مخلوق خدا قلم بود و بدو گفت بنویس و در آن دم هرچه را بباید بود رقم زد.
پس آنچه اینجا می نویسم چه خوب یا بد، زیبا یا زشت، خیر یا شر، همان است که در ازل قلم برایم نوشت ومن برایت می نویسم. چه بسا انسان ماجراجو میان نوشته هایش یا خود را جستجو می کند یا ردی از دوست  که هر دو موجب رستگاری ست و مفرح ذات.

در اَزَل پرتو حُسنت ز تجلّی دم زدعشق پیدا شد و آتش به همه عالم زد
جلوه‌ای کرد رُخَش دید مَلَک عشق نداشتعین آتش شد از این غیرت و بر آدم زد
نظری خواست که بیند به جهان صورت خویشخیمه در آب و گِل مزرعه ی آدم زد
عقل می‌خواست کز آن شعله چراغ افروزدبرق غیرت بدرخشید و جهان برهم زد
مدعی خواست که آید به تماشاگه رازدست غیب آمد و بر سینهٔ نامحرم زد
جان عِلوی هوسِ چاهِ زَنَخدان تو داشتدست در حلقهٔ آن زلف خَم اندر خَم زد
دیگران، قرعهٔ قسمت همه بر عیش زدنددل غمدیده ما بود که هم بر غم زد
حافظ آن روز طربنامه عشق تو نوشتکه قلم بر سر اسباب دل خرم زد

۱۳۹۴ اردیبهشت ۲۹, سه‌شنبه

آقایی که من باشم


ورای طاعت دیوانگان ز ما مطلب
که شیخ مذهب ما عاقلی گنه دانست


آقایی که من باشم نیز بالاخره صاحب وبلاگ شد.
یه دیوونه خونه ی واقعی 
می دونی!
 دیر رسیدن بهتره از هرگز نرسیدن.