طبق معمول هرهفته دم دمای عصر جمعه که می شود و کمی که گرما فروکش می کند همه ی اعضای دیوونه خونه را به خط می کنم و اعلام می کنم سه سوت لباس بپوشند و آماده بشوند تا بزنیم بیرون از خانه، و باز طبق معمول آماده شدن این لشکر شکست خورده تا نزدیک غروب طول می کشد، دست آخر یک ایل چهار نفره آلاگارسون کرده با تیپ های چیتان فیتان سوار موتور سیکلت می شوند. دخترک روی باک می نشیند، پسرک پشت من و مادرشان روی ترکبند. کیف ورنی سفید دخترک که عکس گربه کیتی و چند تا قلب رویش دارد را آویزان می کنم به دسته موتور و عروسک پولیشی دخترک را هم آویزان می کنم به میله تلق محافظ جلوی موتور، دخترک دوست دارد عروسکش جلوی چشم اش باشد و با او صحبت کند و شعر و ترانه برایش بخواند. آخرین باری که روی موتور با من همکلام شد یک آن حواسم پرت شد و همه مان رفتیم توی باقالی ها بعد از آن عروسک جایگزین من شد. پسرک هم موبایلش را از جیبش در می آورد و دست می گیرد تا به حساب خودش راحت تر بنشیند اما من می دانم که پدرسوخته در فکر پِلی کردن آهنگ های مزخرف تتلو است. مادر خانواده هم ثانیه ها را می شمرد تا زودتر راه بیافتیم و کمی از کوچه و محل دور شویم تا چادر را از سرش بردارد. چادری که سمبل حجاب و عفاف است اما روی موتور دست و پا گیر است. از شما چه پنهان آخرین باری که با چادر سوار موتور بود چادرش لای پره ها گیر کرد و زمین خوردیم و تا چند هفته بعدش یکی از تفریحات مان کندن زخم های خشک شده از روی دست و پا هایمان بود. او به احترام حاج آقا (پدرم) که سالهاست در یکی از طبقات خانه اش زندگی می کنیم هرگز بدون چادر_ که از دید پدر تنها استاندارد رعایت حجاب است_ از منزل خارج نمی شود برای همین است که مجبوریم ثانیه ها و کوچه ها را یک به یک بشماریم تا از محدوده شئونات پدرم دور شویم.
در راه برگشت از پارک ملت که وقت و فراغت این هفته مان را پر کرد، پشت چراغ قرمز تقاطع نیایش ایستاده ام در انتظار فرمان سبز، دخترک خسته از بازی حتی حال ندارد دیگر با عروسکش حرف بزند، پسرک شارژ گوشی اش تمام شده و مادر خوانواده همچنان روی ترکبند نشسته و در ذهنش حسرت ها را می شمارد و من ...
به این فکر می کنم که چطور پس از گذشت سی و چند سال از انقلاب و آرمانهای پدرم ناگهان طی چند سال شهر من تهران که یک شهر انقلابی و سمبل مقاومت و شهادت و ارزش اندیشی بود به یک تهران مدرن و بی هویت با سمبل های سرمایه داری تغییر چهره داد! چرا شهر مردان لوتی و با غیرت و با مرام به شهر مردان بزک کرده تبدیل شد! از کی مردمان شهرمن متوجه شدند که اگر خودشان نباشند و نقاب بر چهره بزنند درزندگی موفق تر خواهند بود! از کجا به اینجا رسیدیم! آیا ناصرالدین شاه قرمساقِ غربزده که اولین پایه های تهران مدرن را بنا نهاد حتی در خواب هم می توانست ببیند که روزی تهران اینچنین خواهد شد! چه شد که فهمیدیم/فهمیدند چنارهای خیابان ولی عصر به جز آب کوه های البرز و خاک پاک تهران به نور پردازی توسط ال ای دی های ثابت و چند رنگ از زیر هم نیاز دارند! از همه مهمتر اینکه چرا محله من از دایره ی این تهران مدرن خارج است! چرا باید تنها پارک و فضای سبز محله من همان پارکی باشد که اعلی حضرت ملعون بنام توله اش ولیعهد بنا کرد و تنها خدمت شهرداران تهران به این پارک تعویض نام آن به «ولیعصر» باشد! چرا باید این لشکر شکست خورده را بریزم روی این موتور زاغارت و ببرمشان آنسوی شهر به بهانه تفریح در فضایی دلچسب! در محله من وفوور دل است مسئول نچسبیدنش کیست؟
دائم در ذهنم غر می زنم که یکهو یاد کدو و بادمجان های بار امروزآقا مهدی همسایه روبرویی مان میافتم که سر صبحی بلندگو بدست هوار می زد تا مشتری ها محلی را دور وانتش جمع کند و فروش کند و باز در ذهنم شروع می کنم به تقسیم عادلانه بار آقا مهدی بین مسئولین و مدیران شهری. نمی دانم چرا خربزه ها که زیر بار مانده بود به آقای شهردار رسید!
با همین افکار بیهوده مشغول شمردن ثانیه های چراغ قرمز هستم که یک ماشین شاسی بلند مشکی رنگ کنارم ترمز می کند. سرم را می چرخانم به سمتش، باسن یک جوان 27-28 ساله را مماس با دهن خودم می بینم، نگاهم را تا بالا ادامه می دهم و صورت خندانش را می بینم. مرد جوان از آن بالا خیره و با لبخند نگاهش به ایل من است، حال خوشی پیدا کرده از اینکه عروسک و کیف گل گلی دخترکم را جلوی موتور آویزان می بیند واز سر تا ته موتور آدمها را می شمارد. با حالتی شبیه ذوق کردن انگار سوژه ای غریب و خوشحال کننده دیده، دختر جوانی که در کنارش نشسته را صدا می زند تا ما را تماشا کند، حالا هر دو با هم به ما لبخند می زنند و برای دخترکم دست تکان می دهند و بوس می فرستند. من اما بی تفاوت دوباره نگاهم را به سمت چراغ راهنمایی بر می گردانم و به این فکر می کنم اینها دیگر از کجا در رفته اند! مگر تا بحال توی این شهر بی در و پیکر یک موتوری چهار ترک ندیده اند که اینهمه شگفت زده شده اند!
چراغ سبز می شود و حرکت می کنیم. درست صد متر جلوتر کف خیابان آب جمع شده. سرعتم را کم می کنم تا آب از زیر موتور به پا ها و لباسهای مان نپاشد تا خیس و گل آلوده نشویم اما همان شاسی بلند مشکی بدون اینکه توجهی به کنارش داشته باشد با سرعت از روی آب های کف خیابان عبور می کند و بارانی از آب های کثیف و گل آلود بر سر مان می بارد.
از اینجا به بعد داستان نوشتن ندارد زیرا کثیف است، آلوده است، آینه ها را مکدر می کند. مهم اینست که پاسخ تمام سوالات ذهنم را در همین لحظه می یابم.
درد مشترک همه ی ما پاتخت نشینان فراموشی ست...فراموشی...فراموشی...فراموشی...

هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر