۱۴۰۲ مهر ۲۷, پنجشنبه

تابستانِ هنوز

هنوز تابستان بود که بدرقه ات کردم
چند روزی کم و بیش مانده بود 
تا سرانجامِ نفس گیرِ حُرمِ ابتلا
در آخرین شب تابستان اما 
به تو برمی‌گردم 
پناه بر جاده

مستغرق در بی نهایت امواج
متلاطم در سکونِ شب
تن داده به ناکجایِ بی‌کران 
گهی غواصِ دُر یابِ عمق
گهی حباب وار در سطح
پرگشوده در جذبه ی ماه
در تو غوطه ورم
پناه بر دریا

بدنیا آمده بودم که دچار کسی باشم
دنیا !
که دیری است کارم به آن نیست
بدنیا آمده بودم که عشق بورزم
عشق!
که امان از دغدغه ی سود و زیان
بدنیا آمده بودم که شاعر بشوم
شعر!
که حاصلش دیوانگی و خون دل
پناه بر ساحل

دریا را دوست دارم چون تو تن به آن می‌سپاری
دریا را دوست دارم چونان آخرین مفر
دریا را... 
که آه از دریا...
در آخرین شب تابستان اما 
به تو برمی‌گردم
رها
خیس
غوطه ور
دل سپرده
تن سپرده
در گرماگرمِ تابستانِ هنوز،
خواب بودم که پاییز شد
پناه بر شعر

۱۴۰۲ شهریور ۲۶, یکشنبه

نفهمیدم چی فهمیدم

اولش با خودم اینطور بستم که «پتو رو بکش روی سرت بخواب، ارزش نداره» اما نشد. هم سایلنت یادم رفت هم دایورت. بعد که برگشتم به تنظیمات اولیه کارخانه دیدم راه گریز ندارم، درست مثل یک زندانی که شمارش روزها را روی دیوار خط می‌کشد مجبورم به خط انداختن روی این دیوار تا فراموش نکنم.

هراکلیتوس از نخستین فیلسوفان یونان که او را گوینده سخنانی نامفهوم می‌شناسند حدود دوهزاروپانصد سال پیش در جایی گفته «ما در یک رودخانه هم پا می‌گذاریم هم پا نمی‌گذاریم، ما هم هستیم هم نیستیم». اینکه او چه می‌گوید و دیگران چه می‌شنوند و تفسیر می‌کنند بماند برای اهلش، هراکلیتوس اگر می‌توانست جور دیگری غیر ازین بگوید دریغ نمی‌کرد، او همان‌گونه که جهان را دیده گفته و من هم دوست دارم همان‌گونه که او گفته بشنوم، حتی اگر فهم نکنم و تا پایان عمر با این تجربه مواجه نشوم. اما در بین نامفهوم گویان جهان مَهین خانم چیز دیگری ست. پیرِ زنده دلی که حتی امضاء ندارد، چون سواد ندارد و تمام عمر پای برگه‌ها را نخوانده انگشت و مهر زده. یک تهرانی اصیل با خرده فرهنگهای ته تهران و دایرةالمعارفی سرشار از غلط غلوطهای کلامی. یک‌بار که مهین خانم سر سجاده مشغول نماز بود، نوه‌ها شروع کردند به قیل و قال و بازی و بپر بپر در اطرافش، مهین خانم بعد از تشهد و سلامِ پایانِ نماز بلافاصله تعقیبات را با پرتاب مهر و تسبیح و دمپایی و هرچیز که دسترس بود به سمت نوه‌ها آغاز کرد و فریاد می‌زد که: سلاطون بگیرید الهی، فلان فلان شده‌ها دو دیقه بتمرگید خب، مگه زمین میخ داره، مثلا اومدم دو رکعت نماز به کمرم بزنم، نفهمیدم چی فهمیدم.

پیش ازین هر بار یاد تعقیبات نماز مهین خانم و جمله آخرش می‌افتادم به خنده ختم می‌شد، امروز اما جور دیگری ست. در اولین روز از چهل و نمی‌دانم چند سالگی با خودم مرور می‌کنم و برای خودم چرتکه می‌اندازم. به پلک زدنی گذشت اما ضرر نکردم. به مراد نرسیدم ولی به قدر وسع تلاش کردم که «راه بادیه رفتن به از نشستن باطل». با اینکه چیزها فهمیدم ولی هنوز « نفهمیدم چی فهمیدم» و این اصلا هم خنده ندارد.

عکس نوشت: چیزی نیست، خوبم. اخیرا چیزی به سرم خورده. گویا در زمان درست، به جای درست خورده.

۱۴۰۱ شهریور ۳, پنجشنبه

داستان کوتاه

karbala

 بهترین سوغات من از هر سفر داستان‌هایی ست که با خود می‌آورم و امروز از آخرین سفرم به عراق _ به تاریخ  تاسوعا و عاشورای ۱۴۰۱ هجری شمسی _کوتاه ترین و پر ایهام ترین داستان عاشقانه را بخوان :

در کربلا از باب القبله حرم سیدالشهداء ع مردی ایرانی و شوریده حال، از حرم بیرون آمد و نمره کفشداری را به کفشدار داد تا کفشش را تحویل بگیرد. کفشدار به عربی گفت این نمره برای اینجا نیست. از دستش گرفتم تا به فارسی برای مرد ترجمه کنم و راهنماییش کنم، دیدم روی نمره کفشداری نوشته «مرقد امیرالمومنین باب الساعة»

۱۴۰۱ تیر ۲۹, چهارشنبه

روزانه نویسی



 


«المُلک لِلّه»
چهارشنبه ۱تیر ۱۴۰۱ باید محل کارگاه چاپ عکس آنلاین را تحویل مالک بدهیم، مالک دفتر حاضر به تمدید قرارداد نیست و ما هم طی یک هفته گذشته جایی متناسب با بودجه و درآمدمان پیدا نکردیم. البت کارگاه قابسازی را قبلاً با شرایطی دشوار منتقل کردیم به گوشه ای از کارگاه یکی از دوستان قابساز، آنچه روی هوا مانده لابراتوار و تجهیزات چاپ است. عصر تماس می‌گیریم و از مالک عذر خواهی می‌کنیم و کامیون ها و تجهیزات و کارگران شهرداری که مشغول آسفالت کردن و جدول بندی کوچه هستند را بهانه می‌کنیم و طبیعتاً نمی‌توانیم اثاث را از خانه خارج کنیم. تو بخوان اثاث کشی به ناکجا...

«یا رَفیقَ مَن لا رَفیقَ لَه»
پنجشنبه ۲تیر۱۴۰۲ از صبح به هر سوراخ سمبه ای در این شهر بی در و دروازه سرک می‌کشیم، دریغ از ۶ متر جای مناسب. عصر سرخورده و مأیوس با دوستی تماس می‌گیریم و شرح حال می‌گوییم، بی درنگ آدرس دفترش در خیابان ظفر را برایمان می‌فرستد همراه با این مضمون که چندین اتاق در موسسه خود دارد که خالی و بلا استفاده ست و عمیقا هم خوشحال می‌شود که در کنارشان بساط لابراتوار را علم کنیم و چه بسا درکنار هم درگیر پروژه های مشترک شویم. نمی‌دانیم لطف است! نیاز است! گول خوردیم! خر شدیم!  یا چه!؟ هرچه هست مفرّ است و بِه از آوارگی و دربدری. غروب نشده بار و بندیل را بار کامیون می‌کنیم و در یکی از اتاقهای دوست خالی می‌کنیم. آنقدر ذهن و روح و جسم مان خسته و رنجور و زخمی ست که به خانه مراجعت می کنیم و برای خودمان تا شنبه فقط استراحت تجویز می‌کنیم، با اهل خانه نیز طی می‌کنیم قیل و قال ممنوع.

«فَاعْتَبِرُوا یا أُولِی الأبْصَارِ»
جمعه ۳تیر۱۴۰۱ لش کرده روی کاناپه و پای تلویزیونِ هیچی ندار دلتنگ کتاب خاطرات ناصرالدین شاه می‌شویم، بیش از یک ماه است که خریده ایم و هنوز فرصت تورق نداشتیم. استارت زده و با شاه صاحب قِران همراه می‌شویم. یک دست کتاب و یک دست موبایل. قبله عالم هر روز  از کاخ بیرون می‌زند و چهارگوشه تهران را گز می‌کند و چرا می‌کند و شکار می‌کند. دستی بر کتاب می‌خوانیم و دستی بر موبایل تاریخ ها را از قمری به شمسی تبدیل می‌کنیم و همچنین با گوگل مپ نقاط مسیرِ شاه را نشان می‌گذاریم و متر می‌کنیم. 
جانِ سگ دارد قبله عالم. فی المثل صبح با اسبش یواشکی و بی‌خبر از کاخ گلستان بیرون می‌رود، تا ظهر ۳_۴ قوچ در ده ترکمن از پا می‌اندازد بعد در تپه های سرخه حصار زیر آفتابگردان چای می‌نوشد و سرگرم اوسکل کردن میرشکار و باشی ماشی ها و موچول خان و خدم و حشم و ملازمان می‌شود، ناهار را در قصر فیروزه کوفت می‌کند، عصر هم در دره های جاجرود و لواسانات آهو شکار می‌کند. با آن آب و تاب که خودش نوشته حقیقتا خواندنی و دلچسب و مفرح است. شب هم دوباره در کاخ گلستان با اهل حرم شام می‌خورد و احتمالا بوق سگ هم کپه اش را می‌گذارد تا فردا که دوباره روز از نو روزی از نو.
مرحوم مغفور شادروان اعلی‌حضرت، در استفاده از افعال جمع برای شخص خودش طوری افراط دارد که حتی روزانه نویسی ما هم بی نصیب نمانده.

«يا مَنْ اِسْمُهُ دَوآءٌ وَ ذِكْرُهُ شِفآءٌ»
شنبه۴تیر۱۴۰۱ صبح زود به شیوه شاه شهید یواشکی جوری که اهل حرم بیدار نشوند مرکَب را هندل زده و عزم مرتب کردن و جابجایی اثاث دفتر جدید می‌کنیم. زمین و آسمان داغ است و حرارت می‌بارد، می‌میریم تا به مقصد می‌رسیم. جاکردن لوازم یک دفتر ۱۰۰متری در یک اتاق ۱۲ متری برای خودش پروژه ای ست. می‌شود، لیک به خون جگر، خصوصا که حین جابجا کردن یکی از کارتن ها رگ سیاتیک مان دوباره آسیب دیده و دولا می مانیم.
عصری تشنه و گشنه و لِه و رنجور قصد عزیمت به کارگاه بازارچه لاله می‌کنیم بِجهت سر و سامان دادن به امورات کارگاه. زمین و زمان داغ‌تر از صبح و ما ضعیف تر از صبح، درد را برمی‌داریم و با خود حمل می‌کنیم به مقصد کارگاه قابسازی مان و درنهایت بوق سگ قصد منزل می‌کنیم. 

«ن وَالْقَلَمِ وَمَا يَسْطُرُونَ»
آنقدر دانستیم که ناصرالدین شاه قاجار طی طریق نمی‌دانسته، ولی برای تفرج و تفنن هم اراده ای بس عظیم داشته. حتی گرفتن ایستگاه شیر و شیربان تعزیه یا سوژه کردن روضه خوان و گریه کن در تکیه دولت یا تمسخر وخنده به رفتار رعیت و حتی نوشتن های روزانه اراده ای شاهانه می‌طلبد، وگرنه بجای اسب، موتور زیر پای باشد و بجای سنگلاخ، آسفالت اتوبان مدرس و بجای قلم و دوات و کاغذ، کیبرد و بجای قوچ و آهو های قصرفیروزه، پلنگ های خیابان ظفر، تا عزم و اراده شاهانه نباشد، راه به سرخوشی و شادی و شکار و نوشتن و غیره نخواهیم برد، البت اگر سلطان تپه ی ندریده برای رعیت باقی گذاشته باشد. 
الّله أعلم

۱۳۹۹ بهمن ۶, دوشنبه

داش محمود


 نوشتم:

داش محمود برام فقط دایی نبود
قلندر و آزادمردی بود از تبار طیب
یه تهرونی اصیل که ته مونده فرهنگ و ادبیات تهرون در کلام و رفتار و مرامش موج می زد
یه مشدی باصفا که پای سفرهای صفرهای دیار توس بود
یه میون دار سینه سوخته که هیچ چیز از ارادتش به محبوبش نمی کاست
از امشب تا همیشه تهران یک حاج محمد فهیمی کم خواهد داشت
روح حاج دایی مون شاد و قرین رحمت الهی


نوشتی:

نوشته بودی داییت فوت کرده خیلی حالم گرفته شد
یه جوری راجع بهش نوشته بودی آدم می گفت کاش این آدمو می دیدم
کاش باهاش حرف میزدم
یه جور نوشته بودی که آدم فکر می کرد کلی چیز می تونسته از این آدم از این مرد یاد بگیره
من نمیدونم اما جایگزین نمیشن
مثلا آقام که رفت از این هشت تا بچه هیچکدوم آقام نشدیم
اما تو هستی
یکی مثل داییت مثل بابات
همیشه برقرار باشی مجید پرست تاش و به ازای هر کسی که میره جایگزینی داشته باشید


نوشتم:

ممنون رفیق
محبت کردی
خدا رفتگان شما هم بیامرزه
شبی که دایی فوت کرد چند ساعت قبلش یکی از خوشحالترین روزهای عمرم بود، چون بالاخره هد دستگاه رو عوض کردم. بعد تعویض یکی از دغدغه هام تغیر کیفیت چاپ بود. خیلی خوب بود ولی مثل قبل نبود. بعضی از تونالیته های رنگی تغیر کرده بود.
رفتم پیش مسعود تا ازش مشورت بگیرم. می گفت توی خط تولید اپسون هر کدوم از هدهایی که ساخته میشه هویت خودشو داره، با اینکه همه شون روی یک خط تولید میشن ولی هرکدوم جداگانه فینگر پرینت دارن و اثر خودشونو بجا میذارن.
می بینی رفیق! وقتی هد های ساخت بشر فینگرپرینت دارن چطور میشه اثر انگشت و هویت های فردی آدمی رو انکار کرد. هیچ کسی نمی تونه تمام و کمال مانند دیگری بشه یا کسی مثل خودش رو بازآفرینی کنه، فقط داریم تلاش می کنیم از ویژگی های همدیگه الگو برداری کنیم و برخی خصیصه ها مون رو به هم قرض بدیم. همه ی ما یه دونه ایم و تکرار نمیشیم و تاثیرمون روی هستی منحصر به فرده. فقط داریم تلاش می کنیم خودمون رو به واژه های بزرگتر و تاثیر گذار تر نزدیک کنیم. حیات و ممات ما به« کلمه» گره خورده و با کلمه توصیف میشیم.
دایی زندگیش با اون کلمات منطبق بود، عینیت اون واژه ها بود، و تو واقعیت و عینیت «کرامت» و «معرفت» و «بزرگواری» هستی
لطفت مستدام رفیق


نوشتی:

بذار تو وبلاگت که دم دست بشه من بتونم بازم بخونمش


نوشتم:

ارادت. چشم


22دی ماه1399


شعر کوتاه

 

عاشقانه ها را می نویسم
پشت قبضهای پرداخت
روی پاکتهای سیگار
تا فراموش نکنم
من همیشه یک شعر کوتاه بدهکارم



بهمن1394

شعر کوتاه

 

خورشید اولین صبح زمستان

بیدار

بیدار

دوباره پتو را روی سرم می کشم

یلدا هنوز ادامه دارد


زمستان1393