۱۳۹۶ شهریور ۱۳, دوشنبه

به بهانه چهل سالگی


از مصطفی (ص) پرسیدند اول مخلوق خدا چه بود؟ 
فرمود : نخستین مخلوق خدا قلم بود و بدو گفت بنویس و در آن دم هرچه را بباید بود رقم زد.
.
در مورد چهل سالگی و بحران های آن بسیار شنیده ام و خوانده ام  اما درک صحیحی از آنچه دیگران بیان می کنند ندارم، گویی هر کسی چهل سالگی خودش را دارد و چهل سالگی کسی شبیه دیگری نیست. به تعداد تمام مردان چهل ساله ی زنده چهل سالگی هست.اگر از من بپرسید خواهم گفت که چهل سالگی هیچ تفاوتی با سی و نه سالگی یا چهل و یک سالگی ندارد. اگر باور ندارید از آیینه ای که هر روز با آن روبرو می شوم بپرسید. من در چهل سالگی بدون برنامه ریزی درست همانجایی ایستاده ام که باید. همه چیز سر جای خودش است غیر از آینه ها که اینروزها بازیگوش شده اند و سربه سرم می‌گذارند.
.
گاهی آینه ها به یادم می آورند سال هایی را که چپ و راست و از در و دیوار این کلمات حواله من می شد که " عمو جون مگه چند سالته" "هنوز بچه ای" ، "نمی فهمی" و امثالهم و من روزها را حسرت کشیدم تا بزرگ شوم. راستش را بخواهید در آستانه چهل سالگی تازه پی بردم که فکر کردن و فهمیدن یکی از سخت ترین کارهای دنیاست.
از نوزادی به کودکی و از کودکی به نوجوانی و از نوجوانی به جوانی که آینه نشانم می دهد گویی هر روزش سالها طول می کشد، از ماجراهای هر روز این ایام می شود کتابی نوشت اما از جوانی به میانسالی که شاخ و برگ های بلوغ و تفکر زنجیر شده به دست و پایم هر روزش چون ساعتی می گذرد و تنها نگرانی من این است که میانسالی با چشم بر هم زدن به پیری برسد بدون هیچ ماجرایی، کتابی، خاطره ای، اکسیری.
من هنوز در آینه کودکی می بینم که میل بالا رفتن از در و دیوار دارد اما به محض روی برگرداندن از آینه فرمان «بتمرگ بچه، چرا از در و دیوار بالا میری» برای فرزندانش صادر می کند. چرا؟ چون حسش نیست، نا و نفس نیست برای همپا شدن با بچه ها. چون بالا رفتن بچه ها از در و دیوار و آویزان شدن شان از لبه مبل و پنجره و بام و دار و درخت و غیره تمرکز من را برای صعود از دیوار فرضی خودم بر هم می زند.
پیش از این موقع رانندگی نگاهم به جلو بود و شوق گاز دادن و سبقت گرفتن و زودتر رسیدن اما حالا در عین اینکه اصلا عجله ای ندارم نگاهم تقسیم می شود در آیینه های رو به عقب و بغل تا نا غافل نمالم یا نمالند.
در تمام این سالها یاد گرفتم که آرزوهای بزرگ محال است و دست نیافتی ولی آرزوهای کوچک بشرط همت خیلی زود برآورده می شود. آرزو، آرزو ست دیگر. بزرگ و کوچک ندارد. مهم براورده شدن است. مهم جواب گرفتن از هستی ست تا حالم را خوب کند. مقیاس مهم نیست.
شاید باور نکنید ولی اولین باری که موی سپیدو توی آینه دیدم ، آهی بلند از ته دل کشیدم. تا زیرِ لب شکوه رو کردم آغاز،عقل هیم زد که خودت رو نباز. عشق باید پادرمیونی کنه ، تا آدم احساس جوونی کنه.
.
همیشه در زندگی آدم هایی هستند که دایه مهربان تر ازمادرند و من هنوز نفهمیدم با این افراد باید چه کرد! ولی سالهاست که واکنشم در مقابل نصایح شان برای نکشیدن سیگار این بوده که  از چهل سالگی به بعد دیگر نخواهم کشید.
 درست که چهل سالگی با سی و نه سالگی فرقی ندارد ولی قطعا با هفده هجده سالگی فرق دارد. شوخی شوخی سالهاست که به جماعتی قول دادم و یکهو خودم  را در روز موعود می بینم. شاید دیگر وقتش رسیده بی خیال دیوار فرضی شوم و نفسی چاق کنم و پا به پای فرزندانم از در و دیوار و کوه و دامنه و دره و قله بالا روم.(یکی از همان آرزوهای کوچک)
.
کلمات در دنیای ما و جهان های موازی ما و تمام عوالم اطراف ما معلق هستند و آنکه شکارش کند و بدستش آورد یا به او بیاویزد برای خودش قید ایجاد کرده، حریم و جایگاهش را ساخته و دنیایش را با آن شکل داده. من این حروف نوشتم تا برایم نشان باشد، قرار باشد، تا یادم نرود چهل سالگی تولد مجدد من بدون سیگار خواهد بود.
.
برایم دعا کنید.
.
خدا را چه دیدی شاید یک روز هم دوباره آمدم و همینجا نوشتم : اشتباه کردم ، من اینکاره نیستم  و هنوز دلم سیگار میخواهد. و در آن روز بدانید یا دعاهای شما درست کار نکرده یا قلم چیز دیگری برایم رقم زده.



۱۳۹۶ اردیبهشت ۲۸, پنجشنبه

شماها یادتون نمیاد



شماها یادتون نمیاد_حتی خودمم یادم نمیاد_ می گن:
قدیما وقتی نیمه شعبان می شد سر همین چهارراه تیردوقلو با تیرچه چوبی و قالی و فانوس، طاق نصرت می بستند و در امتدادش خیابون شهباز رو با گل و گلدون و حوض و فواره و کاغذ آذین می بستند.
اون وقتها شیخ حسین بجستانی که از علمای متعصب و مجاهد تهرون بود و پیش نماز مسجد رضوان (مسجد محل) هم بود یه ارتش ده-بیست نفره از جوونهای خیابون شهباز درست کرده بود و یه صندوق از پول کمکهای کسبه محل و اینجوری بنای جشن و چراغونی و طاق نصرت بستن رو در تهرون گذاشت.

می گن: یه سالی بود که تولد ولیعهد محمدرضا مصادف شده بود با دو-سه روز بعد از نیمه شعبان، از دربار پیغام آوردند برای بجستانی که این بند و بساط طاق نصرت و آذین بندی خیابون رو چند روز دیگه ادامه بده، ولی بجستانی قانون خودش رو داشت، فقط سه شب چراغ ها رو روشن می کرد، اونم صرفا برای صاحبش، زیر بار نرفت و سر وقت جمع کرد.

می گن:
یه سالی هم بود بعد از پیروزی انقلاب که روز بیست و دوم بهمن و سالگرد پیروزی انقلاب مصادف شده بود با چند روز بعد از نیمه شعبان، اینبار هم برای شیخ پیغام اومد که چراغونی و طاق نصرت رو بعد از بیست و دوم بهمن جمع کن تا شادی مردم و جشن نیمه شعبان به سالگرد پیروزی انقلاب ختم بشه، ولی بازهم بجستانی زیر بار نرفت و از اعتبار صاحب چراغونی برای کسی خرج نکرد و سر وقت چراغها رو جمع کرد.

می گن:
یکی از همین شبها چند تا از بچه های محل دوان دوان میان توی شبستان مسجد و حرفهای شیخ بجستانی رو قطع می کنند، که شیخ چه نشستی! بیا که داوود حین کار کردن از بالای طاق نصرت پایین افتاده و مُرده. شیخ گفت: مگه می شه! کسی که واسه صاحب اون طاق نصرت کار می کنه بیمه ست، هیچیش نمیشه. بعد با جماعت راه میوفته و میاد سر چهارراه، وقتی جسد داوود رو کف اسفالت خیابون می بینه بهت زده می شه، غصه می خوره و گریه می کنه و زجه می زنه. بعد چند متر اونطرف تر از جسد داوود خودش هم سکته می کنه و از دنیا میره.

می گم:
آدمها با امید زنده هستند، با باورها شون زندگی می کنند، اصلن فلسفه انتظار گره خورده به امید. داوود و بجستانی اون شب کف آسفالت جان دادند تا به اهل محل بیاموزند یه منتظر واقعی قلبش با امید می تپه و روحش بدون باور هاش ساکن نیست.

می گم: 
با همه کاستی ها و دروغ هایی که سالهاست از دولت مردها مون شنیدم هنوز هم به اصلاح امور جامعه امید دارم. هنوز هم معتقدم یه منتظر واقعی اهل تعقل و تفکر و صلح طلبه و باید روح امید رو در جامعه بدمه.

می گم:
من هنوز به صندوق های رای امید دارم.

«21اردیبهشت96»