۱۳۹۴ آبان ۲۸, پنجشنبه

بی همگان بسر شود بی تو بسر نمی شود


شبهای آخر دهه اول محرم به رسم عادت مناسبت نویسی می خواستم چیزی بنویسم ولی نشد. اینطور نه که اصلا نشده باشد! شد، ولی چیزی شد که خودمم نفهمیدم چیست. نه نثر بود و نه شعر. با خودم گفتم همینه که هست. قرار نیست همیشه کلمات را در قالب هایی که به ما امانت رسیده بریزیم. دل که بگیرد حاصلش پریشانی صاحب دل است، از پریشانی مردی نا آشنا با قواعد و صنایع ادبی چیزی بهتر از آنچه نوشتم در نمی آمد اما از قلم گریزی نیست باید بیرون می جستم از صف مردگان. 

باز هم دیر شد
کاروان رفت و من در خواب
کورمال کورمال 
زنگ بیدارباش این موبایل لعنتی را قطع می کنم
صبح آغاز می شود با ساقه طلایی
و فتح جرعه جرعه آب
«سلام بر حسین»

مرکبی می خواهم
باید خود را به قافله برسانم
شاید یک پراید
باید پس انداز کنم
کمی کار
کار
کار
تا جان به لب رسد

شب فرا که می رسد
کارها نا تمام می شود
یاد کاروان رها نمی کند
عزم خیمه گاه می کنم
با همین دوچرخ لنگ

قبل ترها ابتدای انقلاب امام حسین ع بود
دورش می گشتیم
و بعد
به هر مسیر و هرجهت
اینروزها اما
راه ها بر امام حسین  بسته است
باید از فرعی و غربت کوچه ها گذشت
تا به شهدا رسید و بعد
«بر یزید لعنت»

خسته از عبور کوچه های بی چراغ
به خیمه گاه می رسم
باز هم دیر می رسم
امشب هم مداح هیئت 
سر حسین ع را روی نیزه، 
برده بود
فقط به شام می رسم 
قیمه  قیمه ...

شب دهم یک عکس و یک یادداشت ضمیمه اش در اینستاگرام شیر می کنم:
روز هشتم محرم سال هشتاد و یک بود. آخرای مجلس، همون موقع ها که بوی قیمه فضا را پر می کنه و منتظری تا یکی پیدا بشه و هر چه زودتر مداح را از برق بکشه تا غذا توزیع بشه. آخرین صدایی که از بلندگوی حسینیه خارج شد یک دعا بود «خدایا این قدم ها را به کربلا برسان» توی دلم گفتم من که برای قیمه اومدم ولی کی به کیه «آمین». هنوز بشقاب غذا را دستم نداده بودند که موبایلم زنگ خورد و دعا مستجاب شد. نه پولی توی جیبم بود نه پاسپورت داشتم نه ویزا، فقط نشستم پشت فرمان ماشینم و راه افتادم سمت مهران. مراسم خداحافظی و حلالیت را هم بین راه تلفنی بجا آوردم. از مهران هم با عزت و احترام بردنم تا کربلا. اولین و آخرین سفرم بود به آن سرزمین. سفر عجیبی بود، عجیب...


این عکس را ظهر عاشورا گرفتم، در همان سفر.عاشورای سال 1423 ه ق .هروقت یادم میافته توی اون ولوله و قیامت برای بردن دوربین داخل حرم چه التماسی می کردم به بچه های حراست حرم (که از نیروهای وفادار مقتدی صدر بودند) خنده ام میگیره. آخه نیم ساعت تمام چسبیده بودم به یکی شون و عربی و فارسی را بلغور می کردم تا یکجوری حالیش کنم که من از راه دور آمدم، رفته بودم فقط یک قیمه بخورم، خودش دعوتم کرده، تا یه عکس ازش نگیرم هیچ جا نمیرم. طرف هم انگار نمی شنید و فقط نگاهم می کرد. آخرش هم با زبان شیرین پارسی گفت: عجب آدم بد پیله ای هستی! دهن منو سرویس کردی با این عربی صحبت کردنت بیا برو داخل بالام جان. تازه فهمیدم طرف همشهری خودمونه. با لبی خندان این لحظه را ثبت کردم ولی امروز هر بار که نگاهش می کنم و یادم میافته که صدها نفر از آدمای توی این عکس چند دقیقه بعد پشت حرم حضرت عباس طی یک انفجار انتحاری با فاصله کمی از من دود شدند و رفتند به آسمان لبخند یادم میره و میرم روی نقشه دنبال لوکیشن سازمان ملل و حقوق بشر می گردم.
 مرحوم سیبویه شیخ روضه خوانی بود که چند بار اتفاقی دیده بودمش، یکبار که توصیه و نصیحتی ازش خواستم این جمله را گفت: «از دورانِ نزدیک باشیم به از اینست که از نزدیکانِ دور باشیم»
اینروزها حس می کنم خیلی ازش دورم...خیلی

درست در همین لحظه که تو داری این نوشته را می خوانی و من در فکر مرتب کردن جمله ها و سطرهای بعد هستم یک فایل وورد روی دسکتاپ کامپیوتر توجهم را جلب می کند. بازش که می کنم می بینم استتوس فیسبوکی اربعین پارسال است که خصوصی و فقط برای چند تایی از دوستان قابل نمایش بود. نمی دانم چطور روی دسکتاپ مانده بود! قاعدتا باید توی پستوهای این هارد هزارتوی مخفی می شد ولی چه اهمیتی دارد! در زمان و مکان درست خودنمایی کرده و حقش را می خواهد. پس تا من کمی این حوالی خود را جستجو کنم تو دوباره بخوان :

هفت - هشت سال بیشتر ندارم که وبال گردن پدر شدم در یک سفر مجردی. سفری که پدرم به اتفاق دایی هایم از تهران آغاز کرده و مقصدشان آبگرم سرعین اردبیل است. ابتدای یک جاده خاکی دایی جعفر پشت رول می نشیند. در ازای هر نگاهی که به جلو می اندازد نیم نگاهی هم به آینه و پشت سر می کند. انقدر هنگام رانندگی این کار را تکرار می کند که گاهی تصور می کنم در ازای هر نگاهی که به آینه و پشت سر می کند تنها نیم نگاهی به جلو می کند! تازه متوجه شده ام که سالهاست دایی اینطوری رانندگی می کند و من دقت نکرده بودم. جاده خاکی و اسفالت و اتوبان و خیابان وبلوار برایش فرقی نمی کند، همیشه اینطور بوده. می پرسم دایی جون چرا انقدر به آینه و پشت سر نگاه می کنی؟ می گوید: دایی جون  عادت کردم. از اتفاقات پشت سرم بیشتر می ترسم تا اتفاقات روبرویم. تو هنوز بچه ای و این چیزها را نمی فهمی.
سی سال بعد پشت فرمان ماشینی که از  پدرم قرض گرفته ام تا به اتفاق خانواده ام به مراسم چهلم باجناقم بروم امیرحسین(پسرم) همین سوال را از من می پرسد. چرا انقدر به آینه و پشت سرم نگاه می کنم! جواب می دهم : دست خودم نیست عادت کرده ام. روبرو برایم قابل تحلیل و پیش بینی ست  اما همیشه در زندگی از پشت سر ضربه خوردم و آسیب دیدم. چاره ای ندارم جز اینکه چشم بدوزم به آینه. در ضمن باید مراقب پلهای پشت سرم نیز باشم تا خراب نشوند. بعد متوجه می شوم که امیر حسین با دهان نیمه باز هاج و واج من را نگاه می کند. یعنی بابا اینا که گفتی یعنی چه! لبخندی می زنم و می گویم : تو هنوز کوچکی و متوجه این حرف ها نمی شوی، بزرگتر که شدی خواهی فهمید.
مثل همه ی پانزده سال گذشته از اوایل ماه صفر حیران و دربدر آژانس های مسافرتی می شوم برای آخر ماه صفر، برای سفر، برای تهیه بلیط، برای وعده ی دیدار یار، دست آخر به یک بلیط  رفت با یک قطار درب و داغون که از داخل سایت رجا خریدم راضی می شوم. عصر که می شود می روم داخل امپراطوری چهارمتري خودم. همان اتاقک توی آخرین پاگرد راه پله زیر خرپشته. پشت میزم می نشینم کامپیوتر را روشن می کنم و تا وقتی که ویندوز بالا بیاید کمی اطرافم را مرتب می کنم. قلمها را سرجایشان می گذارم، کتابها را مرتب می کنم، سی دی های امیر حسین را داخل کیفش می گذارم، ابزارهای روی میز را داخل جعبه ابزار می گذارم، اضافه رختخواب های جهیزیه همسرم که پشت سرم تا سقف چیده شده و کج شده را صاف می کنم تا روی سرم نریزد... آه که تمامی ندارد مرتب کردن و سر و سامان دادن به امورات اشیاء این سرزمین پهناور. حالا سیستم بالا آمده و فیلتر شکن باز شده، شروع می کنم به تایپ کردن در مجازستان :
« گویی وقت آن رسیده که ایمان بیاورم به نیرویی هوشمند که از پشت این دیتاها و کدها راهش را به قلب من باز کرده. حتی این رباط بلیط فروش نیز فهمیده که با این سفر قرار است به قربانش بروم و همانجا بمانم  برای همین است که هر سال فقط یک بلیط  یکسره - رفت- برایم صادر می کند.»
بعد همه ی نوشته ها را پاک می کنم و ادسر داخل سررسید زرد رنگ می نویسم، همان دفتری که مخزن ناگفته های من است. سپس  سرزمینم را ترک می کنم و از مسیر پله های صعب العبور کوچ می کنم به دشت هموارِ مقابل تلویزیون. سرم را روی بالِش می گذارم و پاهایم را روی لبه مبلهای رنگ و رو رفته می اندازم. معین در شبکه خاطره می خواند « هنوز عاشق ترينم اي تو تنها باور من / به غير از با تو بودن نيست هوايي در سر من» و من در این فکرم که چه سعادتی نصیبم شده علی رغم عشق و علاقه وافرم به خانواده امشب تنهایم و هر جوری که دلم بخواهد و هر جایی از خانه که عشقم بکشد می توانم لم بدهم و کانالهای مورد علاقه ام را ببینم.
 در راهروی قطار ایستاده ام پیشانی ام را چسبانده ام به شیشه پنجره ی  قطار ودست ها را گذاشته ام کنار صورتم تا نور داخل مزاحم دیدم نباشد. خیره ام به ستاره ای ثابت و پرفروغ در دل سیاه آسمان. آسمانِ بیابانی که با سرعت از زیر چرخهای قطار می گذرد. کم کم چراغهای یک شهر پدیدار می شود و لحظاتی بعد قطار در ایستگاه نیشابور متوقف می شود. گویا قرار است مراسم استقبال با شکوهی از یک شخصیت مهم در ایستگاه برگزار شود. همه جا را چراغانی کرده اند گروه موزیک مارش "جاده و اسب محیاست بیا تا برویم" را می نوازد، لشکریان با هیبتی مغولی صف به صف با کلاه خود و نیزه و سپر ایستاده اند، یک برده سیاه فرش قرمزی را تا جلوی در خروج واگنی که من در آن هستم پهن می کند، دو سرلشگر مغول وارد سالن می شوند و تا جلوی کوپه ای که من بیرونش ایستاده ام می آیند، جلوی من که می رسند نیزه ها را عمود می گذارند یک دست به نیزه و یک دست مشت کرده به سینه می کوبند و زانو می زنند و سر خم می کنند  سپس با صدایی بلند فریاد می کشند : مجید خان، خانِ خانان به شهر دود و خون و کتاب خوش آمدید، انتصاب شایسته حضرتعالی را به عنوان خان این سرزمین تبریک می گوییم و از خداوند منان توفیقات روزافزون شما را خواستاریم. بعد زیر بغلهایم را می گیرند و مرا کشان کشان از روی فرش قرمز عبور داده و به دفتر کارم می برند و از جلوی میز کارم پرتم می کنند پشت میز و درست روی صندلی فرود می آیم. برای شروع به کارتابل نگاهی می اندازم. اولین نامه که روی سایر برگه ها قرار داشت درخواست به آتش کشیدن کلیه کتابخانه ها و مراکز تحقیق، علوم و فن آوری شهر است. با فریاد رئیس دفترم را احضار می کنم و می گویم : مردیکه ی لندهورِ وحشی این نامه چیست!؟ بعد او با یک اعتماد به نفس خاصی شروع می کند به تعریف کردن داستان غزالی و جزوه هایش و نصیحت سرکرده راهزنان به او. قانع می شوم و نامه را مهر و امضا می کنم. رئیس دفترم با نامه بیرون می رود و در را می بندد. چند لحظه بعد از پشت در صدای داد و فریاد می آید: آتش ...آتش...آتش...جوری از خواب می پرم که سقف به سرم می خورد.
با پلک برهم زدنی امپراطوری چهارمتریِ من، سرزمین پهناور علم و تخیل و هنرِ من در اثر نوسانات و اتصال برق آتش گرفته و فرو پاشیده. هرآنچه از وابستگی و دل مشغولی و پیشینه هویتی و تجسمی من از سه ماهگی تا به امروز در آن بود دود و خاکستر شد. دیگربر این خاک سیری ناپذیر نه از دایی جعفر اثری برجای مانده نه از دفتر زرد رنگ نه از ابزار و تکنولوژی و فن آوری نه از کتابها و عکسها و فیلم ها نه از لحاف و تشک های کناری جهزیه همسرم و نه از یادگاری ها و آرشیو ها و نه ردی از زخمها.
این روزها حال درایورِ غمگین یک ماشین فراری را دارم که با سرعت در حال گذر است و هرچه در آینه نگاه می کند چیزی پشت سرش نمی بیند.

تا همینجا هم از تو مخاطب عزیز ممنونم که وقت گرانبهایت را صرف خواندنم کردی. خداقوت رفیق. راستش را بخواهی خودم را بالای جالباسی توی پاگرد پیدا کردم. لابلای قلم نی ها و مرکب ها و لیقه ها و کاغذ های گلاسه وسایر لوازم خوشنویسی. همه ی آنچه که تا امروز خوانده ام یا تحقیق کرده ام یا به آن فکر کردم یا جزو محفوظاتم است آن هنگام که آماده ی مشق نی می شوم همه در پس ذهنم محو می شوند. تمام حجم مغزم خالی می شود. به هیچ چیز فکر نمی کنم، گور پدر همه ی دغدغه ها. هیچ چیز به کار خوشنویس نمی آید جز ضمیر و نهاد خودش. قلم را در مرکب قهوه ای فرو می برم و آغشته می کنم و در لحظه ی برداشتنش گویی تکبیره الاحرام را تجربه می کنم. نیش قلم به کاغذ که می رسد بسم الله می گویم و بی اینکه به کلمه ای فکر کرده باشم قلم با ضمیر همدست می شود و روی کاغذ نقش می زند « بی همگان بسر شود بی تو بسر نمی شود ».
و اکنون تا زمانی که نوشته روی کاغذ خشک شود برای تو می نویسم. می نویسم از همان قطعه کوتاهی که به سفارش حسن فرازمند در مجله اطلاعات هفتگی چاپ شد :

نمی دانم!
گالیله از کدام راه به نتیجه رسید
اما
اینکه من از هر طرف می روم
باز به تو می رسم
یعنی زمین گرد است.

اینهمه آسمان و ریسمان بافتم که بگویم "هر طرف می نگرم نام حسین است و حسین" . ماه صفر برای من ماه سفر است. وقت اندک است و حبیب در انتظار. نگاه حاجتمندی که هر بار به پنجره فولاد گره می خورد حالا حاجت روا شده. عزم دیدار یار کرده ولی نه با " همان دوچرخ لنگ " که با دو پای برهنه و خسته، که اینبار مرا بی پا و سر خواسته اند. جاده مرا می خواند و ندا می دهد که «لایمکن الفرارمن محبت اش»  باید رفت. باید دل به جاده سپرد. دل که بگیرد حاصلش پریشانی ست و چاره اش سفر به دیار یار، خواه با غزال به شمال شرق باشد خواه با باد صبا به جنوب غرب.
با خشک شدن مرکب روی کاغذ کار نوشتن با کیبرد هم تمام می شود. از اینجا به بعد کاغذ تحریر به کارم می آید و خودکار. باید وصیت نامه ای بنویسم و تکلیف اموال نداشته ام را بین وراث روشن کنم. آخه اینبار هم بلیطم یکسره "رفت" است به قربانش.