۱۳۹۴ خرداد ۲۷, چهارشنبه

معراج


یه زخمهایی هم هست که اگر چاهی پیدا نکنی و دردِ آنرا فریاد نکشی آرام آرام روحت را در انزوا می خورد. حالا چاه از کجا گیر بیاریم اینموقع سال! کجا فریاد بکشم که دور از چشم اغیار باشه! نمی دونم!
یک مشکلی که در اکثر فضاهای مجازی مثل فیسبوک و پلاس و... هست اینه که افراد زیادی با سلیقه های متفاوت و دیدگاه های مختلف ما را احاطه کردند، راه گریزی هم نیست، به هر نحو دیده می شیم، خوانده می شیم، خیلی هم خوبه، کمک می کنه  وسعت دید و فکر انسان فراتر از محدوده تفکر و حتی جغرافیای خودش باشه، اما گاهی حرف هایی هست مثل اختلافات خانوادگی مثل دعواهای خانگی مثل کدورت بین چند رفیق همخانه، اینجا دیگه هر گوشی محرم نیست، هر کسی نباید به خودش اجازه بده دخالت و اظهار نظر بکنه، از طرفی هم نمیشه سکوت کرد و اصلا در موردش نگفت. اینجاست که هر کسی نیاز به چاه شخصی خودش داره، چاهی که انعکاس صدایش را فقط خودش بشنوه یا ته تهش اطرافیانش و همراهانش، همین. بارها پیش اومده که توی یه محل بین دو تا بچه محل یا شاید چند تا درگیری پیش میاد، دعوا میشه، فحش و فحش کاری میشه، میزنن همو لت و پار می کنن و بعدش قهر و دوری اما همین آدما اگه یکی از چهار تا محل اونور بیاد براشون لغوز بخونه و بخواد شر به پا کنه پشت هم درمیان و همو تنها نمیذارن. همون ضرب المثل گوشت همدیگه رو میخورن ولی استخوان شو دور نمی اندازند.
حالا حکایت اینروزهای منم همینه، دلم میخواد فریاد بکشم و فحش خار مادر نثار بعضی همشهری ها و هموطن های خودم بکنم ولی دوست ندارم کسانی که بیرون از مرزهای جغرافیا و تفکر جمهوری اسلامی هستند درموردش اظهار فضل کنند. حتی دلم نمیخواد چشمشان به این کلمات بخوره.

منم دیروز عصر مثل خیلیا دل توی دلم نبود برای اینکه خودمو برسونم به تشییع پیکر 270 شهید تازه تفحص شده. همیشه همینطورم، ارادتم به شهدا چیزیست در وجودم که نمی تونم مخفیش کنم، نمی تونم در مقابل این جماعت زنده و حاضر نقش آدمهای بی تفاوتو بازی کنم، انسانهایی که جان شون رو پای حرف و آرمانهاشون میذارن همیشه برام قابل احترامند حتی اگه خارج از مرزبندی های من باشند. ساعت 4بدون اینکه توضیحی به کسی بدهم که کجا میرم و چرا میرم از محل کارم زدم بیرون تا خودمو برسونم به میدان بهارستان برای بدرقه شهدا. با موتورم گوله رفتم و چهاروربع موتورم را سر مخبرالدوله قفل کردم. پیاده همراه جمعیت حرکت کردم به سمت میدان بهارستان، از شهدا خبری نبود. هر چه بیشتر جلو می رفتم پاهام سست تر می شد. مسیر پر بود از پوسترها و پلاکاردهایی بر ضد عملکرد دولت و سیاست خارجی، انواع اراجیف نوشته شده روی دست کوتوله های سیاسی به هوا بود، انصار حزب الله که اس ام اس های تبلیغاتی شون همیشه برام میاد و اعلام قرار کرده بودند در چهار راه مخبر الدوله برای مشایعت شهدا حالا روی تریلی که پایین تر از چهارراه مستقر بود نوشته بودند «تجمع اعتراض آمیز حزب الله برای جلوگیری از حضور بانوان درسالنهای ورزشی مردانه»،  واقعا نمی دونستم باید بخندم یا گریه کنم، به زحمت از میان انبوه جمعیت خودم را به میدان بهارستان رساندم تا جایی که دیگه قفل شدم تا جایی که حس کردم  حتی شهدا دارند شرمنده جمعیتی می شوند که فقط و فقط بخاطر آنها آمده بودند. صدای غربتشان داشت گوش فلک را کر می کردند ولی انگار کسی نمی شنید، هر گروه و جناح و حزبی داشت سنگ خودشو به سینه می زد. حالم بد بود، خیلی بد...با شرمندگی...با بغض...از جمعیت خارج شدم، من آدم سیاهی لشکر نیستم. با این شهدا زندگی کردم، کودکی کردم، نوجوانی کردم، رفاقت کردم، برام خیلی گرون تمام شد اینکه نتونم توی جمع همراهی شون کنم. شاید خودشون می دونستن که من آدم جمع نیستم. آگاه بودند به انس و الفت من با خودشون در خلوت. با حال خراب برگشتم محل کارم و تا شب چیزی مثل خوره روح مرا می خورد.

دلم می خواست دوباره برگردم و یقه تک تک آن آدامهای فرصت طلب را بگیرم و بگم عموجون اینا همون جوان های عاشق پیشه ای هستند که شیرجه رفتند در بحر عشق و حالا پس از بیست و خورده ای سال اینجا، درست وسط شهر ما سر برآوردند. این شهدا اومدند که حال شهر ما را خوب کنند، اومدند که بتونیم کمی هوای خوب تنفس کنیم، اومدن که یه چیزایی رو یاد ما بیاندازند که سالهاست فراموش کردیم، اومدن وساطت، اومدن ما رو همدل و همراه کنند. روزی که اینا رفتند جنگ این حرفها نبود، اینهمه  حزب و گروه و سیاسی کاری و گند و کثافت نبود، اگرم بود برای این بچه ها مهم نبود. هدفشون والاتر از این حرفها بود.
خیلی دلم می خواست برم پشت اون تریبون و بگم : اخوی، بزرگوار، برادرمن، عزیز من، پفیوز، دیوث، قرمساق ، بی شرف...آخه اینجا! پیش پای این شهدا که سالها دور بودند از شهر و طن جای این حرفها نیست. اینجا عرصه ی مردمی ست که مثل آب زلالند. اینجا برکه ی گل آلود نیست که امثال تو بخواهید در آن ماهی بگیرید، این شهداهم صید تو نیستند، این لقمه ها خیلی بزرگه برای شما و هر کسی مثل شما با هر فکر و نگرش و نگاه و مسلکی که خواسته های سیاسی شو برداره بیاره پای تابوت این شهدا. خجالت بکشید. حتی کسبه میدون بهارستان و مسیر تشییع کرکره ها را به احترام شهدا پایین کشیدند و تعطیل کردند ولی شما دست از کسب و کارتون نکشیدید. تف به روتون.

آخیش... حالا دیگه حالم بهتره...سبک شدم...دستش درد نکنه کسی که برای اولین بار فحش را اختراع کرد. راستش خودمم هنوز درست نمی دونم که این فحش ها به کی میرسه! اصن برام مهم نیست که کی اند و چی اند و هدفشون چیه. سالهاست که از اسم و رسم و فعالیت ها و اهداف طیف های سیاسی بی خبرم، فقط می دونم آدمهای جو گیری هستند که اهل شعارند و عمرا اگه کار دیگه ای از دستشون بر بیاد. اگه به اندازه ی شعارها شون شورحماسی و غیرت داشتند الان باید سلاح دست می گرفتند و توی سوریه و عراق و یمن و افغانستان و...می جنگیدند، اگه شعور داشتند می فهمیدند که دشمن بیرون خانه هل من مبارز میکنه، اینجا از صدقه سر همین شهدا هنوز امن است و هموطن های آزاده و صلح طلبشان دشمن نیستند. به نظرم کسانی را که امروز به باد فحش گرفتم باید به خودشون افتخار کنند که از یک هموطن و همشهری فحش خوردند، از یک آدم معمولی فحش خوردند، از کسی فحش خوردند که بیست ساله پاشو توی دفتر هیچ حزب و جناح و جلسه ی خصوصی و میتینگ و همایشهای نمایشی و... نذاشته، فقط از دری تو رفته که بالاش بیرق امام حسین(ع) بوده، از دری تو رفته که به روی همه باز بوده، از آدمی فحش شنیدند که هر روز صبح با توکل به خدا از در خونه اش میاد بیرون به این امید که فقط بتونه شکم خودش و خانواده شو سیر کنه و نه چیزی بیشتر.

خدا می دونه که دیشب توی ستاد معراج همون موقع که ساعات خلوتی و انس  والفت من بود، همون موقع ها که دیگه از جمعیت و سیاهی لشکرو شعار و بنرو پلاکارد و ... خبری نبود، همون ساعت هایی که با عده کمی زیر تابوت شهدا رو می گرفتیم و همه شون رو یک جا مرتب می چیدیم، همون موقعی که زمزمه می کردیم «جوانان بنی هاشم کجایید، علی را بر در خیمه رسانید»  آره، همون موقع ها، همون لحظه هایی که خیلی برام عزیز و مغتنم بود، برا همه ی اونایی که فحش شون دادم دعا هم کردم، که اگه دلشون واقعا برای ایران می سوزه و ناخواسته دارند خاکش رو آلوده می کنند چشم شون باز بشه و به راه بیان و حال امروز ملت رو بفهمند، اگرم عمدا دارند ضربه می زنند که خدا ریشه شون را بسوزونه.
میدونی توی آیین من به کسانی که بی دست یا با دست بسته کشته شدند میگن « باب الحوائج» می دونی این شهدا خیلیا شون با دست بسته  شهید شدند. فکر کنم اینبار به خوب جایی دخیل بستم!

۱۳۹۴ خرداد ۱۲, سه‌شنبه

رِندِ باهوش

                                                    
بهش می گم :
حاج محمود، خب چه کاریه آخه! تو هم مثل بقیه از صُبح روی پا هستی، داربست بستی، ریسه کشیدی، دیزل برق را راه اندختی، سیم خط مهتابی ها را چک کردی و...الان دیگه ساعت نزدیک 2صبحه، جشن که خیلی وقته تموم شده، مردم همه رفتن پی خواب و استراحت، بر و بچه های محل یا به قول خودت «بچه های ستاد جشن نیمه شعبان» هم که دیگه از خستگی نای ایستادن ندارن دارن می رن لحاف و تشک هاشون را بغل کنند. درسته که این محل امنیت درست درمون نداره ولی تا حالا سابقه نداشته دزدای محله از لامپ و مهتابی های جشن نیمه شعبان کش برند و ببرند خونه هاشون، نگهبانی لازم نداره، چرا بی خیال نمی شی تو هم بری کمی استراح
ت کنی!؟
می گه :
اولا که حاجی باباته، ثانیا تو چه میفهمی از الان به بعد چه خبره! ثالثا فضولیش به تو نیومده، خوابت میاد خُب برو بکپ به من چیکار داری.
بعد چند لحظه مکث می کنه و با یک جور لبخند خاص و لحنی که انگار داره خودش را  لوس می کند
می گه :
 فک کردی عشق و حال فقط واسه شما ها ست!  منم امشب با یار قرار دارم
می گم :
حاجی قرار مدار و زید بازی و این حرفا برا ما جوونهاست که از سرشب تیپ زدیم و کلی وقت و انرژی حروم کردیم واسه دخترای محل، تو دیگه چی میگی پیرمرد، درضمن چشم حاج خانوم تون روشن
ناگهان عبایی که از مسجد برداشته و روی دوشش انداخته دور خودش جمع می کنه، چوب دستی اش را بلند می کنه و دنبالم می کنه...وایستا پدرسوخته تا بهت بگم...
بعد از سربسر گذاشتنهای مکرر با حاج محمود به خانه می روم، زیر کتری را روشن می کنم تا قبل خواب یک چای هم بنوشم و رفع خستگی کنم. اما یاد سرمای بیرون و حاج محمود می افتم، تصمیم می گیرم به جای یک فنجان یک فلاکس چای آماده کنم و دوباره پیش حاج محمود برمی گردم.
سکوت در تمام محله حکمفرماست، فقط صدای کنتاکتِ کیت رقص نورهای طاق نصرت به گوش می رسه. حاج محمود عبایش را کشیده روی سرش و خیابان را به سمت جنوب قدم می زنه. صدایش می کنم، کنار هم روی سکوی یک مغازه می نشینیم و او گرم تعریف کردن خاطرات جنگ و جوانی اش می شه، از سردشت می گه، از اسب سفید وحشی ای که در دشت هایش پیدا کرده بود و رام او شده بود، از دود و خون و خمپاره و سرهای بریده و ... می گه و می گه و می گه...
- راستی داشت یادم می رفت حاجی! چای آوردم با هم بخوریم.
- پس کو قندش!؟
- ای بابااااا یادم رفت، الان میرم از خونه میارم
با قند بر می گردم. حاجی کف پیاده رو یکدست قنوت و یکدست تسبیح مشغول نمازه. منتظر می شم...
- خب، قبول باشه حاجی، چایی بریزم یا نه!؟
- بریز بابا، تو هم خودتو کشتی با این چایی که امشب می خوای به ما بدی.
- ای بابااااااااااا، تو چی بریزم! استکان نیاوردم که!!
دوباره به خانه میروم و با استکان بر می گردم. اینبار رنگ حاجی سفید شده، چشمانش خیس و سرخ شده و خیره به جنوب خیابان مانده. عبایش بوی عطر خاصی گرفته، شبیه بوی هیچکدام از عطر و ادکلن هایی که تا امروز می شناختم نیست.
می گم:
حاجی چطوری!؟ چه خبر!؟ اومد!؟ خوش گذشت آیا!؟
می گه :
اومد، اونم چه اومدنی، بعد زمزمه می کنه «هرآنکه با تو وصالش دمی میسر شد / میسرش نشود بعد از آن شکیبایی»
 یهو چشمانش را رو به من می چرخونه و ابرو هایش را درهم می کشه و میگه :
تو چای ات را بریز و بیشتر از این فضولی نکن، فقط وای به حالت اگه چیزی به حاج خانم بگی.

ده سال از آن شب می گذره، باز هم شب نیمه شعبان رسیده و نیمه های شب من با فلاکس چای روی همان سکو کنار بچه های محل نشسته ام و خاطرات را مرور می کنیم و یاد ها را زنده می کنیم.
روحت شاد حاج محمود، در این ده سالی که از بین ما رفتی همه از تو فقط به عنوان یه کارگر ساده برقی در جشن و چراغانی نیمه شعبان محل یاد می کنند، ولی فقط من می دانم که چه رِند باهوشی بودی. کاش به جای نول و فاز و راه و رسم سیم کشی کمی دلبری یادم می دادی...


نیمه شعبان1391تهران